۱۳۸۹/۰۷/۳۰

.
.
.
«در دوره خاصی از خودشناسی، خود را نفرت‌انگیز می‌یابی، می‌بینی چیزی نیستی مگر لانه موش صحرایی که کثافت‌های زیادی در خود پنهان کرده است. کثافت‌هایی که در آن جا می‌یابی فطری و ذاتی هستند. می‌فهمی که با همین بار به دنیا قدم گذاشته و به همین دلیل به طرزی فهم‌ناشدنی یا شاید هم بسیار فهم‌شدنی از این جهان خواهی رفت. این کثافت عمیق‌ترین چیزی است که می‌یابی.»

کافکا
.
.
.

۱۳۸۹/۰۷/۲۹

بدون عنوان!

.
.
.
یکی نیست به این داستان اولی‌ها (بعضی‌هاشان) بگوید: آخه باباجان! وقتی آن انتشاراتی بدبخت را اجی مجی کردی تا اراجیفت را چاپ کند... خواهشا دیگر توی بوق و کرنا.. مجله یا سایت ... از سوراخ سنبه‌های پر نشده‌ی داستانت نگو... و به روش عاقل اندر سفیه... مصاحبه راه نینداز.
تو کارت را انجام دادی... حالا خوب یا بد... عقب بایست. از این بدترش نکن. این خواننده‌ها هستند که از این به بعد نظر می‌دهند.
به کی باید گفت آخر...
.
.
.
: ویرایش: سمبه به سنبه تبدیل شد

۱۳۸۹/۰۷/۲۲

.
.
.
داشتم مي‌گفتم... میز بین ما به اقیانوسی بدل ‌شد که تخته‌ی چوبی‌اش... او را از من دور ‌کرد و من دستم به هیچ نرسيد و به هیچ نمي‌رسد و به هیچ نخواهد ‌رسيد... حتا به دلوز و بلانشو و ژیژک و لِویناس.
...

platon...je te déteste
.
.
.
.
.
باید لم داده باشی رو مبل... فنجان چای و تخمه آفتابگردانی... چیزی هم روی میز... و چشم دوخته باشی به رقص پاهای مسي ... به سرعت و برتری کامل‌شون... به سرسختی و فریبندگی ِ پیچیدن و آمیختن‌شون... تا بدونی لذت فوتبال دیدنِ من... آن هم در حريمِ قاب شده‌ی سبز... از غافلگیری چشم‌نواز این لحظه‌هاست... لحظه‌هایی که Messi جادو می‌کند...
.
.
.

۱۳۸۹/۰۷/۱۸

معرکه در معرکه

.
.
.
«هشت نفری چشم دوخته بودند به تانک‌ها. خیلی تانک بود. چند تاییشان عقب‌تر بودند یک نیم‌دایره درست کرده بودند. یک مرتبه همه با هم راه افتادند. بچه‌ها آرپی‌جی‌ها را آماده کردند. قرار شد فقط تانک‌های یک سمت را بزنند که حساب کار دست بقیه بیاید.
اولین آرپی‌جی را که زدند تانک اول آتش گرفت. از خوشحالی پایین و بالا می‌پریدند. همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. اولین بار بود توی عمرشان که آرپی‌جی می‌زدند اما هنوز تانک‌ها داشتند همان طور جلو می‌آمدند. نفر دوم و سوم هم زدند، بعد باز نفر اول. گوششان وزوز می‌کرد. چندتا آرپی‌جی دیگر هم که زدند دیگر صدای هم را بد می‌شنیدند. آرپی‌جی‌ها یکیش نمی‌خورد.. یکیش بغل تانک می‌خورد. تانک‌ها هم همین طور می‌آمدند. هر چه جلوتر می‌آمدند، آرپی‌جی‌ها کم تر خطا می‌رفت. اما باز می‌آمدند. خیلی نزدیک شده بوند. اولین تمرین جنگی بچه‌ها خود جنگ بود؛ جنگ واقعی.»

از: اشغال؛ تصویر سیزدهم/ روایت چهل و پنج روز مقاومت در خرمشهر
نوشته: محمدرضا ابوالحسنی/انتشارات روایت فتح/1382
.
.
.

ب.ت. روایت مقاومت چهل و پنج روزه‌ی خرمشهر را باید خواند. انصافاً خواندنی است.
در مقدمه‌ی کتاب آمده که این سری از روایت... قصد دارد کاری کند تا «به آن چیزی که روایت می‌کند نزدیک باشد. در دل معرکه باشد و کاری کند هر کس آن را بخواند، احساس کند خودش هم دست کم لحظه‌ای در دل معرکه بوده است.

.
.
.

۱۳۸۹/۰۷/۱۴

کتابخانه‌ی عجیب...!

.
.
.
برای دیدن عجیب‌ترین کتابخانه دنیا لازم نیست دنیا را بگردیم یا فکر کنیم كه اینجا... نمی‌توانیم آن را ببینیم. کافیست فقط یک سری به شیراز بزنیم. در یکی از خیابان‌های مهم شیراز... (اسمش شاید وکیلی بود... ندیدم چه بود... اما از شواهد و قرائن برمی‌آمد یکی از خیابان‌های استراتژیک شیراز است...) که اتفاقا از سرو روان و دهان ِ چون پسته و ابروهای شمشیرگون ِ مورد ِ علاقه‌ی حافظ عزیزم هم اثری ندیدم (در عوض هر چه بخواهید ...دخترهای خپل با سر و وضعی دهها برابر تهران... که خدا وکیلی... اعتراف می‌کنم... کم آوردم بین آن همه... با مانتوهای بدن‌نما و پا لخت و ... که آخرین مدها را رعایت کرده بودند) کتابخانه‌ای دیدم... واقعا عجیب...
در گشت و گذارمان به طور اتفاقی وارد آن کتابخانه... شدیم.... بوی رطوبت و کاغذهای قدیمی آدم را مست می‌کرد...و به دنبال خود می‌کشاند . زیر لبی به دوستم گفتم: ببینی الان چه چیزهایی اینجا پیدا می‌کنم و... آخ جان و... بله.
ظاهر کتابخانه فرقی با آنچه تا حالا دیده شده، نداشت... به طور معمولی، هزاران کتاب در قفسه‌های فلزی بی‌رنگ و رو... جا گرفته بودند... اما بعد از اینکه... یک دوری زدم و همه جا را از نظر گذراندم... کنجکاو شدم و با خود گفتم... اینجا چرا این‌طوری است؟؟؟ اصلن... لازم نبود معطل شوم... آخر، این‌جا همان جای عجیب بود...

گفتن ندارد که یک کتابخوان در همه جای دنیا... برای خرید کتاب، از طرف عطف کتاب سراغ آن‌ها می‌رود... چون اسم کتاب و نویسنده از آن طرف قابل خواندن و شناسایی است... اما در این جای دنیا این طوری نبود که. يك كتابخانه‌ي پشت و رو! بله... فروشنده‌ی بدعنق شیرازی... همه‌ی کتاب‌ها را بر عکس گذاشته بود. او تمام کتاب‌ها را از آن طرف... طرف ِ برش یا همان قسمتی که کتاب‌ها را ورق می‌زنیم، در قفسه چیده بود...چه جالب!... باید می‌دیدید... یعنی برای دانستن اینکه چه کتابی در قفسه‌ها هست یا نیست... دست کم و در حالت خوش‌بینانه بایستی... یک شبانه‌روز در آن جا معطل می‌شدید تا دانه‌دانه کتاب‌ها را بردارید و ببینید... آیا همانی است که می‌خواهید... و دوباره بگذارید سرجایش... و آن یکی را بردارید... تازه اگر موفق می‌شدید از گرد و خاک و سرفه‌... جان سالم به در ببرید و یک پنجم کتاب‌ها را هم بازبینی کنید... تازه به جای خوبش می‌رسیدید... این که ... آیا فروشنده‌ی مرموز... اعصاب مصاب دارد شما را تحمل کند؟...

یک جور دیگر بخواهم بگویم این می‌شود که فکر کنید جایی هستید که اصلن نمی‌توانید حدس بزنید مقابل شما چه چیزهایی است و خودتان باید دست به کار شوید و یک پیرمرد ِ به اصطلاح فروشنده و کاملن برازنده‌ی این مکان هم... با دو عینک... یکی دسته‌شاخی روی دماغ عقابی‌اش‌... و یکی هم بالای سرش... در حالی که یک کتاب بزرگ... خیلی بزرگ... در حد و اندازه هزار و یک شب... کنار دستش است و دارد چرتکه می‌اندازد و جوابت را هم درست و حسابی نمی‌دهد... آن جا باشد، دیگر چیزی کم نداری...
لاکردار، روی خوش نشان نداد تا سراغ دومین کتاب را از او بگیریم... تا آمدم بگویم از فلان نویسنده کتاب دارین؟... با همان قیافه‌ی درهم... بدون این که عضلات صورتش کوچک‌ترین تکانی بخورد... زیر لبی گفت: «نمی‌دونم... خودتون بگردید ببینید هست؟»

آخر مرد حسابی! بین ِ حداقل هف هش هزار کتاب... که هیچ کدام‌شان را هم عین بچه آدم نچیدی تا ببینیم چه کوفتی می‌خواهم... از کجا بدانم تو چه داری و من چه می‌بینم تا بخواهم؟؟؟؟
عجب جایی بود. به نظرم کتاب‌های مهمی در آن جا بود... اما پیرمرد نمی‌دانست... یا می‌دانست و می‌خواست کرم‌هایی پیدا شوند و بروند... دانه دانه کتاب‌ها را بجورند و بخرند...
من اگر وقت داشتم... یا اگر کمی از فروشنده رو می‌دیدم... قطعاً... ماندگار می‌شدم... با این که چند کتاب را هم از قفسه برداشتم...و سرفه‌کنان...‌ اشک در چشمانم جمع شد...
حیف. آن‌ همه کتاب و این همه بی‌حوصله‌گی...
دائم دارم به آن کتابخانه و كتاب فروش فکر می‌کنم... همان جایی که به نظر يك شاهکار است و يك... ««نِک پلوس اولترا *»» . کاش می‌دیدم... آن‌همه کتاب... کتاب‌های قدیمی که با خواننده‌هاشان قهر کرده‌اند... چه هستند آخر؟
.
.
.
* Nec Plus Ultra عبارتی که هرکول بر کوههای کالیه نوشت... همان جایی که فکر می‌کرد مرز جهان است و از آن فراتر چیزی نیست.
.
.
پ.ن. سال 86 هم شيراز بودم ... اما هرگز این کتابخانه را ندیدم ... عجیب است... شاید کرکره‌اش را کشیده بود آن موقع...
.
.
.

۱۳۸۹/۰۶/۰۶

حرفه: سُست مدرنيست

.
.
.

انيميشن ‹‹مري و مكس›› را هر از گاهي مي‌بينم... تكه تكه يا وقت كنم از اول تا آخر... همان كارتوني كه عروسك‌هاي خميري‌اش با دست درست شده‌اند و خيلي ساده... از رابطه انسانيت مي‌گويند... همان چيزي كه در فيلم‌ها و تئاترها پيدايش نمي‌كنيم و اين انيميشن... از همان‌ها مي‌گويد...
بعد از ديدن... انگار مي‌خواهيم به دوست عزيزي كه دوستش داريم صادقانه بگوييم: من تو را براي آن چيزهايي كه نداري دوست دارم... و اين كه... چه طور... تمام همت نداشته‌ات را خرج كردي... سعي كردي تا او باورش بشود... مثل آن ماهي ِ توي تنگ آب ِ اتاق ِِ مكس... (نمي‌دانم اسمش هنري ِ چندم بود) كه بعد از رسيدن نامه‌ي مري به مكس... سرخوشانه و شوخ و شنگ... چشمك مي‌زد... از او مي‌خواهد... باور كند ... چون ماهي... دوستي را مي‌فهمد و تازه چشمك هم مي‌زند...
براي تصوير كردن اين صحنه، سراغ كارتون‌هاي ژاپني و اينا نرويد...
ديگر اين كه اگر مانند دكتر برنارد هازل هاوف (مشاور و دكتر مكس) معتقد باشيم كه دوستي از قلب مي‌آيد نه از چشم... دو حالت دارد: يا بايد خيلي خوش‌شانس باشيم تا با خود ِ مكس دوست شويم... تا به‌مان ياد بدهد رابطه دوستي... يعني قبول يك آدم با تمام نداشته‌هايش...
يا اصلاً قيدش را بزنيم چون طبق سنت ِ پست مدرنيست ِ ايرانيزه شده ... چنين چيزي... معنا ندارد يا ديگر مد نيست...
.
.

مورد دوم را مي‌خواستم اول بگويم ... به لحاظ اهميت آن... ولي چه فرقي مي‌كند... مي‌خواستم بگويم اين مادر ق... ها .. شايد بخواهند براي ‹شيوا نظرآهاري› حكم محاربه را قطعي كنند... نمي‌دانم... شايد فكر مي‌كنند ‹شيوا نظرآهاري› فقط يك نفر است...
.
.

سومين مورد هم عين دومي است.

.
.
.

۱۳۸۹/۰۵/۲۶

كي از قرمز مي‌ترسه...

.
.
.


Who's Afraid of Red, Yellow and Blue
Barnett Newman 1966

.
.
- چه كسي از قرمز مي‌ترسد، زرد و آبي؟

نقاشي از: بارنت نيومن / 1966

.
.
.

۱۳۸۹/۰۵/۲۴

خود ِ خود نشانه است!

.
.
.




.
.
.
خب! عكس كه بدون شرح است. اما من چند خطي را همينطوري... بگويم.. آخر نمي‌توانم راجع به اين خوشبختي و تطابق بين استعداد ملت و توقع‌شان... چيزي نگويم...
.
.
مي‌خواهم بگويم... چه هم‌وطن‌هاي گوگولي‌ايي داريم... به قول آن خواننده‌ي جديد ِجفنگ كه مي‌چرخد و مي‌خواند: «همه چي آرومه»... همه چيز واقعا آرام است... فقط مانده بود اين آقا... و خانواده‌اش احساس كنند كه رمزي از رموز شاد زيستن را كشف كرده‌اند و چه‌قدر خوشبخت‌اند...
.
.
-تا جايي كه يادم است و خدا را شاهد مي‌گيرم كه تا به حال... چشمانم توهم نزده ... اين قبيل تابلونويسي‌ها را براي حاج خانوم و حاج آقاهايي ديده بودم كه از عتبات عاليات مي‌آمدند و... خب... دليل مذهبي داشت و قابل احترام...
.
.
اما خدا مي‌داند اين مدل جديد تابلو... مرا ياد يكي از نشانه‌هاي قطعي ظهور آقا... انداخته... كه صداي پايش هم به گفته رهبر فرزانه... نزديك است....هه... اصلن مي‌گويم بياييم بي‌خيال اين اوضاع آرام و روح‌نواز بشويم ... و برويم دنيال چيستي ِ رمز خوشبختي ِ خانواده‌ي اين آقاي ِ ژوهانسبورگ ديده... و ببينيم چه طور... تا اين اندازه(در حد نخود)... توقع‌شان را از زندگي... پايين‌آورده‌اند و از زندگي‌شان لذت مي‌برند...


.
.
.

==›› بالاخره موفق شدم يك عكس در وبلاگ بگذارم : ) براي بهتر ديدن عكس ِ "مردي كه ديد!"... روي آن كليك كنيد.
.
.
.

اين سوژه‌ها احتمالن فقط در ايران قابليت ظهور دارند؟!!


.
.
.

۱۳۸۹/۰۵/۲۰

مرگ ديررس ِ باكونين

.
.
.
آدم بعضي كتاب‌ها را كه مي‌خواند نمي‌تواند ازشان بگذرد چون آن قدر خوب و خواندني‌اند كه دلش مي‌خواهد آن را معرفي كند تا ديگران هم در اين لذت شريك‌اش بشوند. «تبعيديان سودايي» از همين كتابهاست... ماجراي نسلي از روشنفكران روسي نسل 1840 كه در روسيه تزاري ِ نيكلاي اول به سبب فشار حكومت ديكتاتور... به اروپا مهاجرت كردند تا فعاليت‌هاي خود را ادامه دهند و انديشه‌هاشان را از همان جا منتشر كنند. "كار" به زندگي نسلي از روشنفكران روس- در نيمه ي قرن نوزدهم- مي‌پردازد كه علي‌رغم فشار سيستم حكومت استبدادي خاندان رومانف هدف‌شان اصلاح كشور و دلسوزي براي ميهن است و در آن جا است كه موفق مي‌شوند برخي از شورانگيزترين مكتب‌هاي فكري قرن نوزدهم را تاسيس كنند... همان افكاري كه به قرن بيستم و اكنون هم كشيده شده است.
"كار" كه خود، نويسنده و مبارز سوسياليست انگليسي است در پژوهش‌ خود، روش ويژه‌اي را بكار برده و خواننده را سرشار از لذت مي‌كند چرا كه به محض آمدن نام تاريخ... انتظار مي‌رود با متني خشك و دور از وقايع سروكار داشته باشيم، اما نويسنده "رمان" را وارد تاريخ كرده و گونه‌اي «مستند رمان» نوشته است.
در بين چهره‌هايي كه زندگي خصوصي و عمومي آنها را مي‌خوانيم.... دو چهره سرشناس «الكساندر هرتسن و ميخائيل باكونين» از ديگران خواندني‌ترند... همان دو نفري كه يكي در راه دموكراسي بورژوايي و ديگري در روش آنارشيزم بنيانگذار جنبشي بودند كه دامنه‌اش روسيه را فرا گرفت. "كار" مي‌گويد: هر دو نابغه بودند، اما باكونين دير مرد، (يعني زماني كه زمامداران حزب بلشويك مكتب فكري او را طرد كرده بودند) و شايد بتوان گفت... هرتسن به موقع مرد، زيرا در دوران كمونيست‌ها، ميداني در مسكو به نام او موصوف شد و مهم‌تر از آن، ماركس نيز برخلاف باكونين... جواز حقانيت هرتسن را صادر كرده بود...

ديگر اين كه: دوره خفقان نيكلاي اول، براي آن‌هايي كه مي‌خواستند پيشرو باشند و نه پيرو... محاسن و معايبي داشت. رمانتيك‌هايي مانند هرتسن، آگاريوف و باكونين همواره جلوتر از ديگران بودند و هر كدام به روش خود... عقايدي داشتند... به عنوان مثال باكونين يك چريك مبارزي بود كه بي‌وقفه مي‌خواست آرمان‌هاي بلندپروازانه خود را در زندگي مردم رواج دهد... دريغ از اين‌كه خودش از اداره زندگي روزانه‌ ناتوان بود. باكونين تا ‌آن جا كه مي‌توانست سعي كرد تندتر از بقيه برود... و افكار ويرانگري داشت كه بي‌معطلي خواهان اجراي آن بود... همان‌هايي كه سرانجام خود را نيز گرفتار كرد و در انتها رهبر آن‌هايي شد كه در همان زمان هم او را از مد افتاده به حساب مي‌آوردند.
.
البته ما از نيكلاي ِ مخوف و ديكتاتور چندان هم ناراضي نيستيم :) چرا كه اگر او نبود... تولستوي نمي‌توانست شاهكار خود را بنويسد. از همان دوراني كه رمانتيسم مد بود... تولستوي با جنگ و صلح‌اش به خوبي ثابت كرد كه تاريخ برخلاف نظريه رمانتيك‌ها، از قانون خاصي پيروي نمي‌كند و مي‌تواند نتيجه‌ي تمام داده‌ها را تغيير بدهد و جناب "كار" هم به روش تولستوي كتابش را نوشته...
.
.
«تبعيديان سودايي» در سال 1380 ترجمه شده و آن چنان جذاب است كه مطلقاً... از يك رمان بزرگ روسي... چيزي كم ندارد.

.
.
.
تبعيديان سودايي
ادوارد هَلِت کار
ترجمه‌ي خشایار دیهیمی
انتشارات: طرح نو/چاپ اول 1380/ 414 صفحه
عنوان اصلي كتاب
: The Romantic Exiles/E. H. Carr/London, 1998
.
.
.

ب.ت. براي خوانندگاني كه اين قبيل كتاب‌هاي تحقيقي داستاني را مي‌پسندند شايد خواندن «متفكران روس» نوشته آيزيا برلين/ ترجمه نجف دريابندري هم لذتناك و جذاب باشد چرا كه او در كتاب كلاسيك خود، به جريان‌هاي فكري پس از سالهاي 1848 مي‌پردازد و معرفي‌شان مي‌كند... «« البته به شرطي كه آن را در بازار كتاب پيدا كنند!»»
.
.

==»» مي‌خواستم عكس كتاب را هم اينجا بگذارم اما با تمام توان و تكنولوژي‌ايي كه در اختيار دارم... نتوانستم.
.
.
.

۱۳۸۹/۰۵/۰۲

در باب جنون اوليه و شكاكيت 1

.
.
.

نمي‌شود تمام آن چيزهايي را كه مي‌خواهم بگويم... اما... به ‌احتمال زياد در اين نوشته يك استثنا خلق شده!... همان اختراع! چرا كه در اين نوشته... من از قبل بازنده‌ام و با سماجت مثال‌زدني مي‌خواهم موفق نشوم. يك شكست‌خورده... خونم حلال!... نيچه مي‌گويد: " با خون خود نوشتن سخت است".. درست مي‌گويد سخت است... بلانسبت مثل اين نوشته!

...

به كار آدميزاد كه نگاه كنيم مي‌بينيم... همين موجود دوپا... چه چيزهايي را كه تا حالا خراب نكرده...بعله... و همچين بيراه نيست بگويم... كار آدم... كلهم اجمعين! خراب كردن است... و جواب اين سوال كه "چيا رو خراب كرده"... مي‌تواند اين باشد: "... همون چيزايي كه اصّن نمي‌دونستيم چي‌ان... و زديم... داغونشون كرديم... چرا كه مي‌خواسيم بدونيم چي‌ان..." از بد روزگار... همان چيزهايي‌ هم كه خودمان اختراعش كرديم... اين وسط... زديم و داغان كرديم... چيزهايي كه نبايد به‌شان گير مي‌داديم... و توجه بيش از حد به‌ آنها باعث نابوديشان شد... چيزهايي مثل خدا، عشق، زندگي و ...! و در خراب كردن اين چيزها از همه‌ي قدرت و توان‌... مايه گذاشتيم... و چه قدر هم افتخار مي‌كنيم...! بيش از حد احساس غرور مي‌كنيم...! حتا از اين بدتر! مجبور شديم برويم آن بالا تا از روبرو نگاهشان نكنيم... آن بالا فكر مي‌كرديم همه چيز را مي‌توانيم بفهميم...!
يك روز... آمديم دانستني‌هامان را ريختيم رو هم!.. تا ببينيم اين خدا چي چي است آخر! از بين جمع... هماني كه ترسوتر و احمق‌تر بود... فوري ادعا كرد كه پيدايش كرده... من كه مي‌گويم براي رسوا نشدنش... تمامش كرده! آنهايي كه از آن احمق... شهامت بيشتري داشتند... گفتند: خدا!!؟؟ كو.. كجاست... از اول هم كه نبوده بي‌پدر... گفتيم به درك! بي‌خيال خدا!.. و واقعاً هم به درك.. گذاشتيم به حال خودش... تا طفل معصوم... مرد. به همين راحتي. بعد همين جمع... مدعي عشق شد... مثل مرغان آقاي عطار معروفه... هر كسي يك تصوري داشت از خوشگلي، و زشتي آن... يكي هم درآمد گفت: "آن چه زشت است شروع عشق است و لاغير" ... لابد منظورش اين بوده كه عشق از همان اولش هم بد و بي‌ريخت بوده (اي تو روحت!) باز هم دانستني‌هامان را ريختيم رو هم! تلنبار...! پيدا نشد... فرق اين با آن بالايي اين بود كه فكر مي‌كرديم مي‌دانيم دنبال چه چيزي مي‌گرديم... ! نتيجه اين شد زديم و معني‌اش را هم خراب كرديم... بدتر از همه اين كه هر كسي... هر جور راحت بود... هر جور دلش خواست... اسم ديوانگي‌ا‌ش راعشق گذاشت... چند نفري هم گفتند بي‌خيال و مسخره كردند و نفي كردند!... و اتفاقاً همين خاك بر سرها بودند كه اول از همه عاشق شدند و آخر سر...!!

من ديگر حال نداشتم به زندگي فكر كنم... رفتم تو كار خنده... گفتم خيلي نازه... خيلي. اما چند نفري از جمع... وسط همان خنده... كه حالا همه‌گير شده بود... گفتند.. "ها... آهان... فهميديم!... اون كه اصن هيچي نيست " و كم‌كم لباها‌شان افتاد پايين... چند نفري‌ هم گفتند براي خلاصي از همه چيز... بياييد به هيچي نبودنشان بخنديم... گل‌درشت‌ترين بهانه... براي رهايي (ديگر دارد حالم به هم مي‌خورد) بعد آمديم به خنده‌ها مشكوك شديم... كي بود كه از همه بلندتر... بهتر ... نازتر... مي‌خنديد... ؟؟؟ ها........؟؟؟ بي‌خيال. خودمان زديم داغان كرديم... آن جمع را هم... زنداني كرديم... كه چي؟ تا نخندند؟؟... اما به خواننده‌اي كه اين‌ها را مي‌خواند... مي‌گويم... بخند... به اين چيزهايي كه مي‌خواني... بلندتر بخند... فقط بخند جان مادرت... تو را به هر چي كه تا حالا اختراع كردي و حفظش كردي... اگر هم ماجرا را نفهميدي... بلندتر بخند!... با آنهايي‌ كه نمي‌دانند خنده چييست... كاري ندارم...
.
.
.

۱۳۸۹/۰۴/۲۸

همين جوري!

.

.

.

آخر كار از اولش هم بدتر!...تازه بعد از چند روز.. كار من همچنان "آفرين دختر خوب" است... يك جوري حال ِ خوب.. تلقين! با سرم ِ اضافه.. كه چه شود؟... اتاقم را به خودم معرفي كنم... آروغ نوآوري! جابجايي خانه!
دوستي مي‌گفت "يك چيزي بنويس از اتاق تازه‌ت" دارم همين كار را مي‌كنم.. چه تنوعي! شيرين، دلچسب! مثل دو گيلاس شامپاني.. بزن نوش جان!
آن وقت مي‌گويند چرا جاي جديد را دوست نداري.. خسته به نظر مي‌آيي؟ پند و اندرز نه‌ها... خبري نيست... دوستانه مي‌گويند ... اما من اينجا مضطربم... دلتنگي كه ديالكتيك سرش نمي‌شود... وقت فكر كردن زياد دارم... توي اين روزها كلي فكر كردم... دارم مي‌بينم چه چيزي بيشتر از همه به‌ام ضربه مي‌زند... شايد سقف بلند اين اتاق.. شايد ديوارهاي غريبه... قبلي را جايي گفته بود... كه مي‌خواستند روي سرم خراب شوند... ولي خوب بودند... دارم به آن‌هايي كه از تنوع حرف مي‌زنند فكر مي‌كنم... دارم مجسم‌شان مي‌كنم... اداي توريسم‌ها را درمي‌آورند و سعي مي‌كنند از خانه‌شان يك جاي ديدني بسازند.. و همين‌ها براي ارضاي ذهنشان كافي است.... جاي قبلي انگار در هر جايش آينه كاشته بودند... هه! منظورم اسباب و اثاثيه نيست.. مي‌خواهم بگويم همه‌ي ديوارها و سقف و زمين و زمانش درست اندازه‌ي من بود... و اتاق من بين آن همه ... و كاملاً جاي خودم را پيدا كرده بودم... معني ندارد... مي‌دانم... نمي‌توانم بگويم چه مرگم است...انگار آن خانه تمام ابعادش متناسب بود.. انگار من هم توي فضاي ديوار جا مي‌شدم ... مي‌دانستم الان از كجا نور مي آيد و كجا راحت نيست…
شايد... بعد از مرتب شدن اوضاع... چند تا چيز ديگر از اين ديوارها و اتاق مانده باشد ... كه مي‌آيم و مي‌گويم... ولي همين كه تا حالا سقط نشدم نشانه‌ي خوبيست... يك آنسامبل از دختران ِ نمونه ... تازه اين را هم بگويم كه احترام به نوستالژي معني ندارد... به مرضي مبتلا شدم... به يقين.. و چه چيزي شده‌ام! ويرجينيا هر چه قدر هم از "اتاقي از آن خود" حرف بزند هم .. نمي‌داند چه مي‌گويم... نه! شايد دارم حوصله‌تان را سر مي‌برم.. براي پست بعد قول مي‌دهم يك چيزي بگويم كه خوشتان بيايد! مي‌دانم خواننده‌ها دلشان نمي‌خواهد اين جور نوشته‌ها را بخوانند.. اما من خودم مي‌دانم... نه چيزهاي محرك مي‌نويسم نه خنثي... يك خواننده‌اي بايد باشد كه هشدار بدهد به گمانم! اينجا مثل باتلاق... چيزي نيست... پس از در و ديوار يك جايي مي‌گويم... حتي اگر آنجا اتاقم باشد... براي خوش‌بين‌ها ... براي مشنگ‌ها و خل و چل‌هايي كه در دل‌شان مي‌گويند ‹بمان تا روزي كه به جاي جديد عادت كني› ... هم... كيسه صفرايي پر و پيمان و چند عدد تخته سنگِ كليه... خارج از نوبت، آرزو مي‌كنم...!

از جاي خانه نگفتم به‌تان؟ خود ِ خانه.. سينه كش تهران.. يك جايي باور نكردني.. آن هم چه خياباني!.. چه درختاني!.. هن و هن سر بالايي!... اما يك ايرادي دارد .. آن هم اين است كه اشباح ندارد.. هه! باور نمي‌كنيد... اينجا بي‌روح است... اينجا... انگار هر چه توان داري مي‌خواهي خيال باز بشوي و نمي‌شود.. با انواع دود... با سيگار... با ابر بالاي سرت از حلق و دلق.. نمي‌گيردت... خيال از در و ديوار اينجا نمي‌گذرد. خانه‌اي كه تخيل آدم را به كار نيندازد كه خانه نيست...

اين جابجايي اصلاً به زحمتش نمي‌ارزيد به هيچي نمي‌ارزيد... نه اين كه فكر كنيد از چيزهاي جديد و مدرن بدم مي‌آيدها.. نه.. اما دلم نمي‌خواهدش...شايدً اگر اتفاقي مي‌افتاد ... مي‌گذشتم از آن.. آخر.. آدم از خود گذشته‌اي ام! ... و براي همين احتمال دارد بدترين چيزها سرم بيايد... اصلاً .. بدتر از همه ... مگر مي‌شود با نظم و انضباط خوش گذراند؟ اينجا همه چيز خود به خود مرتب است...

همين جوري كه اينها را مي‌نويسم.. مي‌خواهم گذشته را پرت كنم توي موزه‌اي چيزي.. و حال را بچسبم... همين است... اگر نه هر چه قدر هم بمانم... بايد بدانم مهم‌ترين چيز روحيه است.. و براي بازسازي .. لازم است...

.
.

=» براي... حالا هرچي... دارم ماركي دوساد ملكوتي مي‌خوانم... وگرنه چپق‌ام كشيده است...!...
.
.
.



ب.ت. سرگرمي اصلي من شناخت اطراف و كشف دور و برم است، به زبان ديگر، شيرجه رفتن در دل محيط و مكانهايي كه شايد پيش پا افتاده هم باشند برايم جالب است، ديگر اين كه كشف يك خانه يا اتاق به ويژه اگر تر و تازه‌ باشد از همه چيز برايم مهمتر است... كلاً يك جور آهن‌رباست كه مرا جذب مي‌كند حتا اگر آنجا خانه فراني باشد، اما... چيزهايي كه مربوط به صاحب اينجاست را بگذاريد به حساب فانتزي‌هاي فراني. اصل، خواندن و باورپذيري مخاطب است. بعد از گذاشتن نقطه اين چند خط را هم اضافه كنم: صاحب اين وبلاگ سعي ميكند از كلمه ها جلو بيفتد. حالا تا چه قدر موفق بوده را نمي‌دانم. توضيحي بود تا حدي ضروري براي بعضي مخاطبان كه گاهي مي‌آيند اينجا و چيزهايي را مي‌خوانند. در ضمن با خودشناسي كاري ندارم... بيشتر بازي را دوست دارم!

.

.

.

۱۳۸۹/۰۳/۱۸

موزیک

.
.
.
من نوشتم بارون/ سیمین قدیری
http://www.4shared.com/audio/Wb2rZtP7/Man_Neveshtam_Baroon.htm

.
.
.

شعر از احمدرضا احمدی:

روی دیوار سفید خونه‌مون
من با رنگ سبز یه جاده کشیدم
جاده‌ای پُر از درخت و گل و یاس
جاده‌ای پُر از بهار و عطر یاس
رنگ سبزم کم اومد
باد اومد، پاییز اومد
روی جاده‌ی قشنگ
ابر اومد، بارون اومد
من نوشتم بارون.
روی دیوار سفید خونه‌مون
من با رنگ آبی دریا کشیدم
توی دریای قشنگ رو دیوار
من با رنگ آبی قایق کشیدم
رنگ آبیم کم اومد
موج اومد، بارون اومد
روی دریای قشنگ
ابر اومد، بارون اومد
من نوشتم بارون.
.
.
.

۱۳۸۹/۰۳/۰۸

حکمتانه

.
.
.
گويا امام زين‌العابدين(رحمه‌اله عليه) فرمايشات كردند كه:

"هر آينه قلب‌هايي كه از ياد خدا تهي مي‌شوند، خدا نيز به ازاي آن.. عشق و دوستي ِ غير از خود را به آنان مي‌چشاند."

و اما تعابير فراني (سلام‌اله عليها) كه مي‌فرمايد:
-
- خدا مي‌خواهد فقط و فقط خودش در قلب انسان يك و نيم متري بماند ولاغير.
- آدمی كه مي‌خواهد بعد از فهميدن ماجرا... چموشانه جفتك‌پراني را آغاز كند.
- هر چيزي غير از «خودي» مي‌تواند «غيرخودي» را سكه پول كند.
- عشق چشم ندارد.
- عشق باباقوری است.
- آدم خود را که نمی‌ببيند ... هیچ. ديگري را اصلن نمی‌ببيند.
- خدا چشم ندارد.
- قلبان انسان ... از خلاء... سیاه چاله می‌شود.
- به درك مهم نيست.
.
.
.

۱۳۸۹/۰۳/۰۶

مادربزرگ من

.
.
.
چرا تا به حال وقت نكردم به بعضي چيزها افتخار كنم؟! مثلن آن‌هايي كه در گوشه‌اي از زندگي‌مان.. آن دورترها جا ماندند و حالا ديگر نيستند... به هر دليل...

هر طوري كه فكر مي‌كنم و از هر راهي كه مي‌روم مي‌بينم تا به حال خيلي براي مادربزرگم... اين آدم عزيز و تقريباً فراموش شده.. البته نه برای من... وقت گذاشته‌ام... و روزها گذراندم... اما يك بار هم وقت نكردم به او افتخار كنم.
با داده‌هايي كه از او دارم... و خيلي بيشتر...عكس‌هايي كه از او ديده‌ام... آخر.. او بيست و چهار يا بيست و پنج سال پيش مرده... و آنچه كه از او به يادم مانده، چيزي در مايه‌هاي نقش مريل استريپ در فيلم تر و تازه‌ي «جولي و جوليا» است.www.imdb.com/title/tt1135503/

نگاه خيره و خنده‌هاي سرخوش... صداي خاص و آشپزي خوب... جايش خالي... زني بود براي خودش... حيف اين روزها نيست... جاي اين زن مهربان و دوست داشتني خيلي وقت است خالي است... سال‌هاست دارم راجع به او فكر مي‌كنم... اگر بود يه طور ديگري مي‌شد... نمي‌دانم چه‌گونه...
تكه‌تكه‌هاي شخصيت او را .. از دوران كودكي‌ام جمع مي‌كنم... از عكس‌ها... فيلم‌ها و هر چه كه مانده.. به هم مي‌چسبانم... نه... من چيز زيادي از او به خاطر ندارم...
او را با هيچ اندازه و معياري.. در حد مسامحه هم نمي‌توانم مقايسه كنم... شايد كلاسيك بود... شايد هم براي زمان خودش مدرن.. اين‌ها را از روي چيزهايي که از او تعريف مي‌كنند.. حدس مي‌زنم... شايدم هم هيچ‌كدام نبود...
موهاي شلال او از زير روسري پيداست...
عكسي از جواني‌اش نديدم... تا ببينم چه قدر خوشگل بوده... آيا عاشقي هم داشته...مثلاً... از آن عاشق‌هايي كه مادربزرگ‌ها براي نوه‌هاشان تعريف مي‌كنند... از همان‌هايي كه قسمت نشده بهم برسند ... حالا به خاطر حرف پدر يا رسم و رسوم فاميلي... و پسرعاشق بعد از آن برود و بعد از سي سال... برگردد براي ناله و فغان...

پوست صاف مهتابي با لب‌هاي صاف... ملاحتي دارد... خط‌هاي صورتش را بايد ترجمه كنم... ادا و اصولي نبوده.. مادرم مي‌گويد يك زن خانه‌دار. مطيع و فرمانبردار بوده... از آنهايي كه نازي براي كشيدن نداشتند.. بچه‌ها را بزرگ كرده آشپزي كرده...
يادم است قرآن را خوب مي‌خواند.. بلند بلند... و از من و نوه‌هايش مي‌خواست تكرار كنيم... صداي نامفهومي داشت... بم بود كمي... من هميشه گوش‌هايم را تيز مي‌كردم تا خوب بشنوم... از روي عادت لبخندي مي‌زد.. و دوباره تكرار مي‌كرد... آن قدر كه تمام سوره‌هاي كوتاه را با او حفظ كردم... جايزه هم مي‌داد... كشمش يا آب نبات... عيدها هم پول به‌مان مي‌داد... يادمان داد پول را لاي قرآن بگذاريم... مي‌گفت بركتش زياد مي‌شود... هنوز دارم‌شان...
موهاي مرا شانه مي‌كرد... من هيچ وقت موهايش را نديدم...دست‌هاي كوچكش در عكس قشنگ است...با چشمان شاد... مادرم ميگفت كم سختي نكشيده...

اسمش مليحه بود... من به هواي مامان خودم.. مامان صدايش مي‌كردم... به زحمت شش ساله بودم شايدم پنج ساله...با او بودم... تا آن روي كه حالش خيلي خراب شد...آن چند وقتي كه در رختخواب بود را كاملاً يادم است...
خانه‌اش سر كوچه‌مان بود... بيست سال بود كه تنها زندگي مي‌كرد... پيرزن هفتاد ساله‌اي كه موقع راه رفتن.. دست‌هايش را قلاب مي‌كرد پشت كمرش... با لباس‌هاي گل‌دار رنگ روشن... و روسري كه عادت داشت هميشه روي سرش باشد...
يكي از چيزهايي كه به طور واضح از او به يادم مانده.. تخم‌مرغ هم زدن اوست! واقعاً ديدن داشت... آخر بلد بود كيك بپزد.. كيك اسفنجي را از خاله‌ام يادم گرفته بود و ديگر ول كن نبود...
با جديت تخم‌مرغ‌ها هم مي‌زد... مچ دستش كار يك هم‌زن را انجام مي‌داد... آن قدر هم مي‌زد... آن قدر هم مي‌زد...كه سفيده و زرده‌ي بدبخت «مي‌مردند و مي‌رفتند پيش خدا» ... اين عبارت در گيومه را هم از فيلم جولي و جوليا قرض كردم... اينجوري است ديگر...
فيلمي را كه تازه ديده باشي...و خوشت بيايد.. هي روي مغزت راه مي‌رود.. مهم‌تر از همه من را ياد مادربزرگم انداخته...
شايد به نسبت مادربزرگ‌هاي ديگر... شيك تر بود...بالاخره مهارت‌هايش اين جور مي‌گويد.. اين زن خانه‌دار و سنتي...
اما نوه‌اش كه من باشم... هنوز .. اندر خم تخته و چاقوام!... البته از حق نگذريم... آشپزي‌ام بد نيست...
مريل استريپ هر چه قدر نقش زن بی‌حوصله امریکایی را در فیم حوب بازی کرده... مادربزرگ من برعکس آن... زنی به غایت پرحوصله به نظرم می‌آید. برای دیگران همیشه وقت می‌گذاشت... احتمالن تا روزهایش تمام شوند...
مادرم می‌گوید خانه‌اش مرکز جلسات متعدد بود... همان دوره‌هایی که همسایه‌ها به هر بهانه‌ای دور هم جمع می‌شدند و تجربه‌های‌شان را با هم در میان می‌گذاشتند... همچی آدمی بود...
و باز هم... بنده که نوه‌اش باشم... از همسایه‌مان چه می‌دانم... هیچ... مطلقاً هیچ... بله... فقط آمار حیوان‌های رنگارنگ‌شان را دارم.... گفته بودم که ... یک باغ وحش مدرن دارند و اینا...

حرف از فیلم جولی و جولیا افتاد... بد نیست تکه‌ای از فیلم را هم بگویم:
در این فیلم طولانی... خانم جولی که همزاد جولیا چایلد (همان مریل استریپ) است... در امریکا... حدود پنجاه سال بعد از جولیا... دارد همان کارهایی را می‌کند که جولیا... به عنوان زن امریکایی در فرانسه انجام داده... همان فرار از روزمرگی... برای همین، یک وبلاگ درست می‌کند... کاری که در پنجاه سال قبل جولیا نمی‌توانست انجام بدهد چون آن موقع نبود... و قطعاً اگر بود انجامش می‌داد...
جولی پاول تصمیم می‌گیرد در وبلاگ خود، تمام 524 دستور ِ کتاب ِ آشپزی ِجولیا چایلد ِ فقید را تایپ کند. یک ددلاین هم می‌گذارد... تا به موقع تمام کند...
به امید این که هر روز یک پیغامی داشته باشد... به وبلاگش سر می‌زند ...بله... همان کامنت معروف...
هر روز به وبلاگش سر میزند... تا پیام "کامنت داری!" را ببیند...
خب. این هم از روزمرگی‌های زن امروزی نیویورکی!
قهرمان‌های زندگی امروزی، با چک کردن روزانه وبلاگ یا سایت خود... و خواندن چند خط کامنت... از یک رفیق آشنا... یا غیر آشنا... خستگی و بطالت روزانه از تن‌شان خارج می‌شود... و اعتماد به نفس پیدا می‌کنند!
فیلم... خیلی ظریف و دقیق .. از این زاویه به جولی نگاه می‌کند...

فیلم جالبی است. به قول عادل جان...: چه می‌کند این خانم استریپ! با آن صدای نکره‌اش... که واقعاً یک حال اساسی به زن‌های امریکایی بدقواره‌ی دهه‌ی پنجاه داده... و یک ملاحتی فراموش‌نشدنی به صورتش.
.
.
.

۱۳۸۹/۰۳/۰۳

تست هوش

.
.
.
جای خالی را با گزینه‌ی مناسب پر کنید.

«رویاهای صادقانه: هر کدام از ما هنگام .............. رویاهایی را مشاهده می‌کنیم.»

1) نشستن
2) ایستادن
3) خوابیدن
4) دویدن


ب.ت. به حضرت امام تقی، این سوال جدی است. نشان به آن نشان که چند وقت پیش در آزمونی... جایی ... آمده بود. الان یادم نیست کجا.
به نظرم فقط جواب مهم است و لاغیر :)
.
.

.

۱۳۸۹/۰۳/۰۱

خودشناسي ِ خود!

.
.
.
گاهي به انواع دلايل، مانند كپك زدن!... رسوب كردن!... جلبك زدن! و غيره ... نمي‌توانيم خودمان را درست ببينيم و همين باعث مي‌شود ... نسبت به خودمان، غيرمنصفانه قضاوت ‌كنيم. لابد به خاطر ته‌نشين‌شدن همان چيزهاي سنگين و زائد در خودمان...!...
چاره‌اش شايد اين باشد: بايد بگذاريم كمي از خودمان دور شويم. همان زباله‌هاي فكري كه هدايت مي‌گفت بايستي دور بريزيم‌شان....! يا همان فاصله‌ي معروف‌ با خود... تا بتوانيم به اين اوضاع بي‌ريخت...سرو ساماني بدهيم.
كلاً جمع و جور كردن خودمان... يك پروژه‌ي بزرگ... در ابعاد ملي است! كه كار و انرژي ريادي مي‌خواهد...! و بايد گاهي انجامش داد. از قضا جناب نيچه هم يك شعري در همين مايه‌ها دارد: " تا چه اندازه مي‌خواهم كمي از خودم دور شوم تا چهره‌ام را نيكوتر بنگرم"
خب. اين دور شدن از خود يك طرف ماجراست. جريان بعدي، شايد مقايسه باشد...مقايسه نه به آن معنا: "ببيني اون يكي چي داره و من ندارم..." نه... فقط براي اين كه بدانيم كجاي كاريم...بعله...
آخر ... گاهي بي آن كه بدانيم به جاده خاكي زديم!... و براي اين كه بدانيم كجا بوديم و آيا برداشت‌هايمان درست بوده يا اشتباه و ناقص... و اگر بوده... دليلش چه بوده...
به هر حال خيلي‌ها مي‌توانند درست و حسابي به آدم كمك كنند و برداشتي منصفانه از كارهاي ناقص‌مان داشته باشند... كساني كه اگر تعريف نمي‌كنند... لااقل كمبودها را دوستانه مي‌گويند... و جاي تشكر دارد... يا به زبان خودماني: دم‌شان گرم...
بالاخره آدميزاد است ديگر... مي‌خواهم بگويم خيلي چيزها هست كه بايستي عنوان شود... سكوت چاره‌ش نيست... به عنوان مثال، آدم... بايد از خودش تعريف كند؟!! يا نه؟! بعله.. اين همه گفتم تا به اين جا برسم... به جريان نارسيسيم ِ عصر حجري هم كاري ندارم‌ها...
ولي گاهي لازم است. باور كنيد!... حالا شوخي شوخي بياييم به يك آدمي!... نگاهي بيندازيم ...! ببينيم... ! ... همين آدم!... همين كه مدت‌هاست از خودش دور نشده.. چه جور جانوري است؟ مي‌تواند به خودش بنازد ...دور از جان!... يا...نه!...
آدمي كه خوش‌سليقه است، شيرين زبان است، اكتيو است، طبعي متعادل دارد (البته بيشتر اوقات) و سعي مي‌كند براي ديگران آرام‌بخش باشد- حالا براي خودش نيست گاهي.. به جهنم... مهم نيست... گاهي هم كمي سبكسر و خيلي خاله‌زنك!... كه خب... لابد به خودش مزه مي‌دهد...
يك جور مرام و معرفت هم دارد كه بي‌تعارف... اين اواخر... در كمتر آدمي مي‌توان پيدايش كرد (نيست نگرد، گشتيم نبود) به راحتي هم چيزي را قبول نمي‌كند. كله‌شق نيست ولي خب... اهل استدلال و ايناست يحتمل... و خلاصه شعور اجتماعي دارد. گاهي هم اين و آن را دعوت به ديوانگي مي‌كند!... و مي‌داند عقل كافي نيست... راستش... كارهاي عاقلانه‌اي كه انجام داده راضي‌اش نكرده!... هه... بنابراين دعوت به مراسم ديوانگي راه انداخته. مي‌داند اگر عاقل شود براي خودش غريبه است و اگر ديوانه شود براي تو.
با همه‌ي اين‌ها مي‌داند نياز دارد ديوانه باشد... تا تو او را درك كني...

پ.ن. خودم "خود ... خود ..." ها را نشمردم در متن... : )
.
.

.
.
.

۱۳۸۹/۰۲/۲۶

هيچ چيز سر جاي خودش نيست

.
.
هيچ چيز سر جاي خودش نيست
اين صندلي وارونه
ميز افتاده
اين كاغذهاي پاره پوره
بوي كسالتي عميق مي‌دهند

اين همه سكوت
ادامه كسي است كه دود مي‌شود

هيچ چيز سر جاي خودش نيست

حتا كلمات
ديگر جفت و جور نمي‌شوند
از كسي بگويند
ايستاده روبروي آينه
به مرگ خويش مي‌نگرد...

از ا. امین
1377
.
.

۱۳۸۹/۰۲/۲۴

آفیش سرخ *

.
.
.

آفیش 1
راحت نیست... در این روزها از چه چیز باید حرف زد... می‌خواهم مثل اغلب وقت‌ها که جملاتم را با اول شخص شروع می‌کنم... بگویم: من فکر می‌کنم... من گمانم بر این است که...
در حالیکه می‌دانم... فعلاً نمی‌توانم از خود چیزی بگویم... با این حوادث پی در پی ...
آخر هنوز سانسور را هضم نکرده‌ام. هنوز از ترس حذف شدن نمی‌توانم خودم را مانند گذشته یک وبلاگ‌نویس بدانم... که یک داغ دیگر از راه می‌رسد... خبر اعدام فرزاد کمانگر و شیرین علم هولی و دیگران... تیر خلاصی است بر روح خسته...
همه چیز کند شده. اگر تهران یک صحرا بود برای بی‌حساب شدن با این کندی... دلم می‌خواست بدوم...
غافل از اینکه دویدن یعنی فرار کردن... برای فرار از این چاه‌های پر از ادعا و کثافت... که دور و بر را گرفته کجا باید بروم که چاهی نباشد...

آفیش 2
این اواخر... گاهی در خواب و بیداری، خودم را بین جمعیت زیادی از مردم... که آفيش‌هاي رنگین کمانگر را به دیوارهای تهران می‌چسباندند، می‌دیدم...
در عالم خلسه از این که کاری برایش می‌کنم خوشحال بودم... با خود می‌گفتم جهان باید جور دیگری می‌شد... این را دارم من می‌گویم... منی که ادعا می‌کردم، آخر ِ حوادث را دیده‌ام... و دیگر چیزی نمانده که ندیده باشم... جنگ... قتل‌های زنجیره‌ای... کوی دانشگاه... قتل‌های خیابانی و اعتراض‌های خونین....
اما نه... چند روزیست این مادر ق... خواب را از چشمان من ربوده‌اند. چند روزیست دیگر می‌بینم زندگی آن چیزی نیست که برایش ... جلوتر تدارک ببینیم... و بعد خوش‌بینانه بخواهیم همان‌ها اتفاق بیفتد... نه... اینجا... همه‌ی آرزوهایمان را به کشتن می‌دهند...
اصلاً فرار هم جا می‌خواهد... مقصد می‌خواهد...گیرم که از تهران فرار کردم... نه... اوضاع بدتر از آنیست که فکرش را می‌کردم...
آدم‌کش‌ها... دنیای دور و برمان را... جور دیگری نشان می‌دهند...

.
.
آفیش 3
دارم برای روزی خاص ... تمرین رقص می‌کنم... رقص که بد نیست... دارم یاد می‌گیرم... ایرانی‌... نه... منظورم رقص اسپانیایی است... بله...
حالا چرا ایرانی نه و اسپانیایی...؟ مشاعرم را از دست ندادم...
به خاطر این آهنگ ...http://www.box.net/shared/ezfna53hah

ژرژ موستاکی- خواننده فرانسوی- این آهنگ را دقیقاً چند ماه قبل از مرگ ژنرال فرانکوی اسپانیایی خواند. با خوش‌بینی کامل... از سرنگونی آن دیکتاتور مخوف...
آهنگی که آن قدر شگون داشت تا بعد از اجرا... به فاصله‌ی چند ماه... بعد از به درک رفتن فرانکو... مطرح شود... اصلاً به نظر مي‌آيد موستاكي آن را پيش‌بيني كرده بود...
ترانه‌ی عجیبی است. قسمت آخرش که غوغا می‌کند.
حالا آهسته... از دلم می‌گذرد... که شاید این آهنگ، برای ایران نیز... اثر کند... همان قانون ننوشته‌ای که مرگ دیکتاتورها را به هر زبانی می‌گوید... بله... برای همین می‌رقصم... تا روز مرگ جانی‌ها... بلد باشم برقصم... برای یک ضیافت واقعی...

آفیش 4
مرهمی نیست... اندوهی بر دل مانده... فقط می‌توانم در خیال تصور کنم ... قبول کنم... که جای بهتری رفته... خیلی بهتر از اینجا.
کمانگر آخرین قربانی توحش جنایتکاران نیست... باید این را به خود بقبولانم... که این رژیم چیزی جز دروغ... پشت سرمان نگذاشته‌... و اگر چیزی هم در مقابل‌مان گذاشته باشند... حقیقتی غیر قابل باور است که برای باور آن بایستی... ظرفیت‌مان را دوچندان کنیم...
به هر حال اینجا گرفتاریم... اینها را به خودم می‌گویم...
اما فرزاد کمانگر احتمالاً آخرین کسی بود که باعث شد... خودم را دست کم... در دل معرکه حس کنم... معرکه‌ای که در هر لحظه‌ی آن، در سلول‌های تاریک و جهنمی... شکنجه را تحمل کرد و مظلومانه مرد...

اما ما که بیکار نمی‌مانیم... خسته هم نمی‌شویم... آخر ... زندگی بدجور جدی شده...

----
*
* عنوان نوشته از شعر « آفیش سرخ » لویی آراگون گرفته شده. درباره آفیش سرخ بد نیست بگویم که بعد از انتشار، تبدیل به یک شعر تاریخی شده. ماجرا از این قرار است زمانی که پاریس در اشغال آلمان نازی بود و جنبش مقاومت با آنها می‌جنگید، یک سلول خارجی در این جنبش مقاومت وجود داشت که اعضایش هم اکثراً کمونیست بودند و پارتیزان‌هایی مجاری، لهستانی، اسپانیایی یا ارمنی در آن بودند که عاقبت دستگیر و اعدام شدند. اما آلمان‌ها بعد از دستگیری این افراد یک حرکت تبلیغی وسیعی راه انداختند تا این مبارزان را به عنوان تروریست و خائن به فرانسه معرفی کنند و یک محاکمه نمایشی هم برای این کار به راه انداختند و آفیش‌هایی به این مناسبت روی در و دیوار ِ خیلی از دیوارهای فرانسه چسباندند که بعداً به آفیش سرخ مشهور شد که به قول آراگون مثل لکه‌های خونی بر دیوارها بود. آفیشی هم بود که از جمله در آن، عکس 10 نفر از این پارتیزان‌ها هم دیده می‌شد. خلاصه بیست و دو نفر از مردان که اعضای این سلول خارجی بودند در سال 1944 تیرباران شدند و چند ماه بعد یک زن نیز گردن زده شد، چون مطابق قوانین آن موقع فرانسه، تیرباران زن‌ها ممنوع بود. آراگون هم بعد از 11 سال شعر آفیش سرخ را سرود و آن طور که از شعر او می‌فهمیم... بعد از اعدام این افراد، آفیش‌های سرخ تا مدت‌ها روی در و دیوارها مانده بود... چون آراگون می‌گوید که در ساعات روز، عابران، به خصوص فرانسوی‌ها توجهی به این تصاویر نمی‌کردند... اما شب... در ساعات حکومت نظامی، انگشت‌های سرگردانی روی آفیش‌ها می‌نوشت که : این افراد جانشان را به خاطر فرانسه از دست داده‌اند.
شعر آراگون را در وبلاگم خواهم گذاشت. یک مرثیه‌ی واقعی است که برای این آدمها سروده و لئو فره – یکی از بهترین و معتبرترین خوانندگان دوست داشتنی- آن را اجرا کرده.

درباره معنی آفیش هم باید بگویم همان پوستر است که جایگزین واژه‌ی فرانسوی ِ آفیش شده. پوستر واژه‌ای آمریکایی است.

ب.ت. چند ساعتی می‌شود دارم یک آهنگ آپلود می‌کنم... آخر هم نشد. لعنت به باعث و بانی ِ این معضل اینترنت. ایشالله در اولین فرصت.
.
.
.

۱۳۸۹/۰۱/۲۷

۱۳۸۹/۰۱/۲۵

کلک وبلاگی!

.
.
با اینکه آشکار و پنهان... کلی بد و بیراه نثار عوامل ِ بلبشوی اخیر کردم... اما وضع من هیچ فرقی نکرده! جاسنگین... هم چنان عصبانی‌ام... به جای تمام زندانیان و بازمانده‌های قربانیان اخیر... خشمگینم... البته یک جور خوشه‌ی خشم که لابلای ساقه‌ها گم شده..
راستش... اصلا نمی‌دانم اسمش را چه باید بگذارم! رنج که نه... خشم هم نه... بالاتر از همه‌ی آن چیزهائیست که تا به حال تجربه کردم... یک جور بهت غمناک، منتها این بهت با یک چاشنی همراه است... ته‌اش می‌رسد به یک امید... به یک طعم ِ کشف نشده‌ی دیریاب... یک سربلندی...

اما از چند خط بالا که بگذریم...

موضوع این است که ... بنده نوشته‌های زیادی را به مناسبت‌های مختلف نوشتم!... و صد در صد با علم به این موضوع که روزی همه‌شان خوانده خواهند شد... نوشته شده! همه جور! ... همه چیز!...
حالا که حرف به اینجا کشیده شد باید بگویم! ...می‌خواستم یک آگهی بازرگانی راه بیندازم!... که همین‌ها را بگویم... اما حالا... یک جور دیگر!... یک کلک!... کلک وبلاگی!... تا بگویم چه گونه می‌خواهم این چیزهایی که روی دستم مانده را... اینجا بگذارم!... حقه‌ی جاسازی!...
البته من خودم هیچ وقت قاتی نوشته‌های بند تنبانی نمی‌شوم!... مخصوصاً وقتی که خودم هم مطمئن نیستم، این وسط چه چیزی می‌خواهم بگویم!... یا نگویم!... محترمانه‌ش این می‌شود که... می‌خواهم سر خودم را زیر آب کنم!... ها ها!... دارم خودم را بازی می‌دهم!... این باعث می‌شود اول از همه از خودم خلاص شوم!... باور کنید... روز و شب ندارم!... بسکه دلواپس این‌هام!... عذاب وجدان!...مثل بچه‌های یتیم مانده‌ای که روی دستم ماندند... و هر شب گرسنه‌اند!... ونگ میزنند!... عذاب وجدان ِ تلنبار شدن ِ نوشته‌هایی که زمانشان گذشته!... کلک!... بعله!... کلک هم می‌شود زد!...
یک چیز دیگر!... فکرش را بکنید، ازموسیس ... یک روزی ... جایی گفته بود: " می‌‌نویسد تا بقیه آنها را بخوانند، اگرنه که می‌گذارد زیر بالشش و..."
حالا من دارم یک کاری می‌کنم! زیر بالش که نه... چون من آنها را بنویسم دیگر جایی نمیگذارم‌شان!... جلوی چشمم می‌مانند!... آن قدر که یک کاری دستم بدهند!... ناکس‌ها...!...

فکرش را بکنید!... نوشته‌های یتیم مانده طغیان کنند.. بیایند جلوی چشمت!... هه!... لبّ مطلب!... باید خلاص‌شان کنم!... یک جور نفرت خوشایند!... ناکس‌ها!... به موقع تبدیل به پست نشدند!... آخر بیشتر موقع‌ها بلد نیستم کار را تمام کنم!... اصلاً همین‌ام مانده بود که علیه خودم دست به کار شوم!...
برای همین می‌گویم: هیچ وقت نباید دست به کار شد!...

یک نگاهی به این مرثیه‌ی سنگی بیندازید:
...

ننگ بر آنانی که
سنگ را در دستان تو
"محاربه" خواندند
و
در دستان آنها * " مبارزه ".
(* توضیح اینکه منظور از آنها: فلسطینیان است)

این را... برای محمد امین ولیان، یکی از سبزهای عزیزی که در عاشورا دستگیر شده بود گفته بودم... اسفندماه! همان موقع‌هایی که همه از چپ و راست... حکم اعدامش را محکوم می‌کردند...
اما من!... زبانم مو در آورد... از بس به خودم گفتم... دِ بجنب... اینهایی که نوشتی را پست کن!... نشد!... ماندند ناقلاها!.. تا الان...
الان هر کاری می‌کنم نمی‌توانم... یعنی یک جور بلایی سرم آمده! نگفتنی! مسئله اصلاً واضح نیست!... می‌دانم!... سوال نکنید!... من... احتمالا! تنها کسی هستم که جواب را نمی‌داند!... قطعاً... فقط با کلک وبلاگی... می‌توانم از شرّ یتیم مانده‌هایم راحت شوم!
یکی یکی می‌آیند جلوی چشمم! و چه فخری هم می‌فروشند!...

این را باید بگویم اما... که تمام آن نوشته‌هایی که باد کردند و روی دستم ماندند را دوست دارم!...اما نمی‌دانم بایستی کجا بگذارمشان!... انگار دیگر از من نیستند!... جوری نافرم به نظرم می‌آیند!... چند تاییشان را قول می‌دهم تایپ کنم و پست‌شان کنم... ولی خودتان فوری می‌فهمید چه می‌گویم!...
افسوس!... کم کم دارم زیر آب خودم را می‌زنم!... یک کمی دیگر ادامه بدهم...!... هه!... چه دختری!... تمام!... اما نه!... یک دنگ و فنگ دیگر هم دارم!... از رونق گرفتن اینجا دلم غنج می‌رود!...ولی من را مجسم کنید... بین این همه کاغذ ماغذ!... می‌شد چشم‌هایم را ببندم!... و همه را پاره پوره کنم!... خلاص!... چه می‌خواهند از جان من!...

منی که دارم کلک میزنم تا همه‌شان را یک جوری اینجا بتپانم!... تا توی ذوقم نزنند!... اما یُخ... باشد بعد!... باید یک کاری کنم برای این خاکسترهای اضافی دور و برم...!... همه‌شان دراز به دراز افتادند اینجا...و با هر سرفه... پرت می‌شوند آن طرف‌تر!...

.
.

۱۳۸۹/۰۱/۲۴

کجا هستند...

.
.


.
.

"نبودی تو، رفته بودی نان بگیری یا نمی‌دانم سبزی. صبح، اول وقت، یکی تلفن کرد، گفت:

ــ دو تا جوان قرار گذاشته‌اند، سر پنج عصر وسط میدان ونک برقصند.

من اول زنگ زدم، به دو سه جا. همین‌طور شماره می‌گرفتم و همین را می‌گفتم. یکی هم به خودم زنگ زد و گفت. من هم غلتیدم و خودم را انداختم پایین و همین‌طور سینه‌خیز رفتم تا کنار پنجره و بالاخره بلند شدم. دلم گرفت والله. پشت این‌همه پنجره یکی نبود. مرده‌اند مگر این مردم؟ بعد هم که دست دراز کردم و به هر والزاریاتی بود پنجره را باز کردم و روی این دو تا آرنجم خودم را کشیدم بالا که مثلا این نیمکت پایین ساختمان را ببینم، دیدم که خالی است. آن یکی هم که جلو ورودی سه هست، خالی بود. کجا هستند این جوان‌ها که دوتاشان نمی‌آیند روی این نیمکت، زیر این پنجره ما، بنشینند، دخترک آن سر و پسر این سر و بعد هی یکی روی چوب نیمکت به ناخن خط بکشد و بپرسد: خوب، چطوری؟

و آن یکی هم بگوید: خوبم.

باز آن یکی دور و برش را نگاه کند، دست بر چوب سرد نیمکت بکشد و بگوید: خوبی؟

و دختر بگوید: بد نیستم..."
.
.
انفجار بزرگ/ هوشنگ گلشیری
.
.

۱۳۸۹/۰۱/۰۷

با کمی تأخیر!

.
.
کافیست «هر شب تنهایی» را ببینید!... راستش بعد از دیدن فیلم از خودم پرسش و پاسخی به عمل آوردم که به راستی چه؟!... چه بود آن فیلمی که به خورد ملت دادند ... چه دیدیم؟ نمایش فیلم مهم نیست! جایزه ها هم مهم نیست! ما که بخیل نیستیم! اما آن چه مهم است... این منم که باید برایش تبلیغ کنم گویا!... جان می‌کنم همین‌ها را بنویسم، اصلن من ساخته شدم برای نبش قبر! ... می‌گویید نه! ایناهاش!... جشنواره کی بود و حالا کی !!!... گرچه کمی هم آواره بودیم و خانه و خانمان نداشتیم، و البته حال و حوصله هم شرط است که خب نداشتیم. برای نوشتن از فیلمی که حال آدم را خراب می‌کند باید حال آدم خوب باشد تا بنویسد راجع به آن!... گاهی یک جو همت می آمد... اما کی؟ جایی که کامپیوتر دم دستم نبود و هی پشت گوش انداختم... تا امروز! امروز دارم به ننوشته‌هایم فکر می‌کنم و چه چیزهایی که می‌خواستم راجع به‌شان بنویسم و نتوانستم! ... نمی‌خواهم براتان از فیلم تعریف کنم که چه بود و چه نبود، می‌خواهید دفاع کنید می‌خواهید نکنید! ...
برای نگاه وغ زده‌ی لیلا حاتمی از کجا باید شروع کنم! نه این که فکر کنید نمی‌توانم از فیلم بنویسم‌ها! نه!... اما بالاخره یک چیزی هم باید باشد تا اگر کسی خواست فیلم را ببیند ... رغبت کند برود ببیند!... من که تا دلتان بخواهد می‌نویسم! اما آخر خودتان مجسم کنید آن صحنه‌های آب دوغ خیاری زیارت و صحنه‌های خنده‌آور "کلمات مهر آمیز" را در فیلم!... آقا اصلن آن چه را بقیه نگفته‌اند من می‌گویم... حالا با کمی تاخیر!... چه اشکالی دارد... برای همین فوری باید بروم سر اصل مطلب! ... بی تعارف! : کسانی که پوستر تبلیغاتی «هر شب تنهايی» ... را دیده باشند، می‌دانند چه می‌گویم!!! یک سری اسم و جایزه ردیف شده!... خداوکیلی آب در دهان آدم جمع می‌شود... مثلن جوايز بی‌شمار از جشنواره‌های واشنگتن، منبر طلایی، دهلی‌نو، زئير، (زرشک...) ساحل بيسائو، بنگلادش...! و هيفده هيژده تا جايزه هم متعلق به عوام...!...‌ برای فيلم منتخب مردم!... و داوران!... و آپارتچی زحمتکش!...‌ و باقالی فروش‌ها و تخمه‌فروش‌های لاله‌زار...!!!
بیشتر از این نمی‌توانم قلم‌فرسایی کنم!... می‌شد توقع داشت که داوران خاک بر سر یک تجدیدنظری بکنند، اما نه! به جای آن کدام فیلم را بگذارند؟ ... ها؟ همان بهتر که هر شب تنهایی جایزه‌ها را ببرد!... با کلی سوت و دست و قشقرق!... یکی می‌گفت: عجب فیلمی!... بمب بود لامصب! هه! ... من هم می‌گویم بمب که بود اما بمب ریدمان!
ما هم برای نیامده‌ها و نگرفته‌ها دست تکان می‌دهیم... ای بابا! کی به کی است...
به نظر من به احتمال زیاد آن‌هايی كه رفتند و فيلم را ديدند و باعث شدند تا این فیلم...!!! فيلم منتخب جشنواره بشود قطعاً عضوی از اعضای گروه عصا سفیدها بودند!... و باید به‌شان جایزه‌ای ویژه داد!... جایزه ویژه‌ی تماشاچیان درپیت!... شاید برای دفعه‌ی بعد... تشویق شوند و چشمان‌شان را باز کنند...
خدا رحمتت کند آقای صدرعاملی!... اما علیرغم آن چه ادعا می‌کرده این نبود آن شاعرانه‌ترین فیلمش!... از آن طرف بايد ... به سر در ِ آن جشنواره‌ای كه چنين فيلمی را برنده‌ی جايزه‌ مي‌کند!... يک كارهايی كرد!... ترکمانی...!!! برازنده‌تر این که زرشك و تمشك و آب انبه‌ی پلاتینی به این فیلم تعلق بگیرد !...
.
.

۱۳۸۹/۰۱/۰۳

ماجرای گربه‌ی بغلی ِ ما

.
.
حالا دیگر از این بالا... هر روز می‌بینم‌شان... گربه‌ها را می‌گویم...! جریان را تا حدی براتان می‌گویم...
همسایه‌ بغلی‌مان یک گربه‌ی ماده دارد...! تا همین جایش خوب است اما... از اول بخواهم بگویم براتان...!! راحت نیست ...!! گربهـِه توی حیاط ... برای خودش زندگی می‌کرد!! خوش بود با غذاهای اشرافی...!! β• β• • • β• • • β• • β• • • β• β• • β• β• • β• β•• • β• β• β• β• • β• β• • β• β• • β• •...

پ.ن. فصل جفت‌گیری گربه‌ها گویا از اواسط پاییز تا اواسط بهار است : )
.
.

۱۳۸۸/۱۲/۱۴

تقدیم نامه‌ی فرانی !

.
با عق و نکبت به ع.ش.


هه! هر بار که می‌آیم وبلاگم را بخوانم!... چک کنم!... ببینم آیا نظری هست!... نیست!... اولش دستم شل می‌شود!... می‌لرزد! تعجب می‌کنم که هنوز هست!... بعله... این خانه‌ی تازه را می‌گویم! نگفتم به‌تان؟... آن یکی وبلاگ مرا یادتان هست؟!... در آخرین نقطه‌ی وبلاگ نویسان بود! همان تَه مَه ها!... یک جایی که دیده نمی‌شد. سند می‌خواهید!... یک گشتی در لیست پیوندهای روزانه در دور و اطراف‌تان بزنید! اصلاً نه!... وبگذر را می‌شناسید... همان را هم نداشت! اما اوووف... این همه کار!!! ... گشتند و گشتند و "خنده و فراموشی" را پیدا کردند! ... هن و هن! به چه جرمی!... چند نوشته‌ی چرند سینمایی!! اووووه!... چند اراجیف از کیفیت نمایشگاه‌های استاندارد آشغال بین‌المللی!... چند شعر پیزوری! چند تا نوشته سرکاری! و یکی دو تا هم چیزهایی که هم به نعل می‌زدند و به چیز!... داشتم می‌گفتم! هن و هن!... آمدند و پیدایم کردند!.. زدند و داغان کردند! البته لازم به توضیح نیست که نخوانده بودند آن را!... وبلاگم را می‌گویم... البته که نخوانده بودند! آخ که حیف!... اگر می‌دانستم می‌خوانند!... چند چیز آبدار ِ خواهر مادردار برایشان می‌گذاشتم تا بخوانند کیف کنند! ... آن وقت این همه زحمت‌شان به ف... فنا نمی‌رفت که بیایند وسط این همه وبلاگ حسابی... من را انتخاب کنند! هه!... الان هم شاید دنبال من‌اند!... مشکوکم! به همه‌شان!... باز اگر هن و هن آمدند چه!... باید چیزی اینجا داشته باشم تا به زحمت‌شان بیرزد!... دست خالی خوب نیست برگردند!... اگر بخوانند کیف می‌کنند! م...ها...! دارم برایتان! آن یکی که از دستم رفت!...کاری نکردم!... برای این یکی برنامه‌ها دارم! بیایید بخوانید!... ابنه‌ای‌های عوضی! حرام‌زاده‌های سانسورچی! کلاش‌های حیف ِ چوبه‌ی دار!... خواندنش مجانی است!... حالا اگر می‌خواهید پاکش کنید... حذفش کنید... مسدودش کنید!! هه هه ! زرشک! ب...!! البته خواننده هم خیلی کم‌اند! ...آدم که نمی‌تواند الکی حرف بزند!... اما خب هیچ‌وقت آن قدر نبوده که...! دارم چه حرف‌های بی‌ربطی می‌گویم...!!! حرف زیاد بزنم... باز باید اسباب‌کشی کنم! ... همین جا بس است! باباجان! اگرنه ول معطلی! می‌گویید چرا کولی‌بازی در می‌آورم! چرا چموشی می‌کنم..! عمراً!... این که اسمش چموشی نیست! هیچ ربطی به شارلاتان بازی‌های مجنون‌وار ندارد...! د.. ث ها آمدند تمام خاطرات من را یک جا بردند! اااا .... دیگر وجود ندارد!... خنده و فراموشی را می‌گویم! ..نگاه کنید... نیست! اگر اسمم مشایی بود... یا کلهر...! ها ها! یک چیزی... اما چون نبودم پس باید به درک می‌رفتم! باید یک فکری کنم! این جا هر چه قدر هم جان بکنم!...نه... شاید دیگر نیایند این طرف‌ها! باید یک لانه همان جا پبدا کنم! آنجا...! می‌دانید که... بلافگا..! شاشگاه اختصاصی ج.ا / و جاسوس‌خانه ع. شیرازی...! همان جایی که دیر بجنبی پِـخ پـِِخ می‌شوی! بلافگاییدن ِ ماده‌ی هزار و چندم قانون ج.ا / ع. ش...!
همین‌ها نشان‌تان می‌دهد که کجا بودم!... روشن‌تان کنم؟ برای آن‌هایی که نمی‌دانند! زدند و داغان کردند و بردند! ... بله... اعدام... با تبر...! از ریشه.. با ساطور...!...چه فرقی می‌کند! شاید برای رنگ سبز خوشگلم بود... هه! سبز را اینجا نمی‌بندم که مردک! ع.ش. ِ دلقک! ...آن را برای بیرون از اینجا نگه داشتم! ...با توام... ع. شیرازی...ِ سوپرخنگ...! ِ م...! حیف! دیگر عصبانی نیستم!! خب...البته! که ع.ش. می‌تواند وبلاگ پارتی راه بیندازد...! گلچین کند و نشان کرده‌ها را مدال بدهد! .. بقیه را ...! جنایت که کم ورنمی‌دارد!... ده تا وبلاگ کم است!... صد تایشان کن تا ازت حسابی یادگار بماند...!!!
هوم... دلم می‌خواهد یک روزی با همین قانون مانون... و ماده‌هایی که برای دل خوش کنک ِ ع. ش... نوشته‌اند کاری بکنم! همان نسخه‌های سفارشی روی سربرگ‌های کاغذهای گلاسه را می‌گویم...!!!... ها! بله! همان ورق‌ها...نهایت این که.. خلایق خودشان را باهاشان پاک کنند!!
تنها چیزی که می‌خواهم این است یک روزی با یکی از همین ماده‌های چندم قانون اساسی!!! ...هرچه نه بدترت را ج ... بدهند! خلاص! تا اینجا فقط نظرم را گفتم‌ها!
.
.

۱۳۸۸/۱۲/۱۳

شباهت

.
.

امسال / زیبا و هولناک


به آذین بست


شانه‌ی زخم‌ها را

بدی و خوبی به هم شبیه‌اند در آن


بر سر چه قمار می‌کنند آنان؟


دوزخ / خود را بهشت جا می‌زند


و آنان تیر دروغ را شلیک می‌کنند


همچون تاس‌های قمار بازان ِ ملعون !

بادی فجیع از آینده سوی ِ فردا نفیر می‌کشد !


==» از شعرهای دهه شصت لویی آراگون

.

.

۱۳۸۸/۱۱/۲۹

مقادیری درد دل!

چند روزي می‌شد كه رنگ‌ها در پس ذرات گرد و غبار و دوده و نيترات‌ و سولفات‌ و غیره گم شده بودند.. الان هم. این را آن نمودار وسط شهر نزدیک پارک لاله خوب نشان می‌داد، شهر بی‌رنگ و بی‌حس و بی‌بو، عين قبرستان. انگار كه سر و كله‌ی همه را خاك مرده ريختند همه چي تيره و تار ، خاكستری، كدر و جماعتی خسته، بی‌حس و حال و ‌رمق، عصبی که هر كدام عينهو بشكه‌ی باروت منتظر يک جرقه‌اند تا بپرند و خرخره‌ات را –باخود و بیخود- بجوند. داشتم می‌گفتم هوای آلوده مثل بختك افتاده بود روی تهران و ماسیده به همه‌ی در و ديوار... انگاری اين خفه‌گان پايانی نداشت ... تا اینکه بنده دیروز به سرم زد یک سر بروم تا ميدان انقلاب!
باری! هوا هم خوب شده انصافن. کمی متمایل به گرم. صاف و کمی بادی. رفتم. همه می‌دانند در این ترافیک مرد مي‌خواهد و دل شير تا بروی مرکز تهران. البته تردد اين روزها توی شهر خيلی هم به زن و مردی و دل و جرأت ارتباطی ندارد بلكه بايد يا خيلی گاگول باشی كه معنی نمودار و ستون‌های آلاينده‌ را كه هر روز دارد مثل معامله عربها دراز و درازتر می‌شود را نفهمی يا بايد اين قدر كارت واجب باشد كه قيد سلامتی‌ات را بزنی و بزنی به دل شهری که دود گرفته و همه‌اش پر از شده ویروس آنهم چه ویروسی.
از آن جايی كه تهرانی‌ها (با جاهای دیگر کاری ندارم که بگویم ایرانی‌ها) بايد همه چيزشان برخلاف آدميزاد باشد -مثلن وقتی مدارس تعطيل می‌شود بچه‌های گوگولی... خوشحال و شنگول بعد از خوردن صبحانه دست در دست مادرشان ميروند وسط شهر تا خريد كنند- كم نیستند خانواده‌هايی كه در اين چند روز تعطيلی ادارات و به خصوص مدارس سوء‌استفاده كرده و انگاری همگی دسته‌جمعی رفتند سيزده‌بدر ... لامصب خرید تمامی ندارد که. از طرفی حالا کو تا عید... اووووه
القصه! دیروز خريت كه نه، چون به هرحال لازم بود بروم و رفتم. از دیروز هم گویا ویروسی جدید آمده که خدا نصیب نکند اما فقط پایین تنه را مبتلا می‌کند : )
نتیجه این که عطسه و سرفه و آبريزش از دماغ و دهن و... همانا و من هم كه به معنی واقعی کلمه قوی و رويين‌تن‌ام، به چ... بندم و پیوندم، همانا. خلاصه كه هوای اين روزهای تهران عجيب نكبتی شده. ببارای آسمان ببار.

۱۳۸۸/۱۱/۲۳

در ادامه مهاجرت...

.
.
در ادامه‌ی « اندر فضیلت ترساندن به سبک ایرانی » ** که با استقبال نویسندگان و سینما دوستان همیشه در درگاه مواجه شد، جسته و گریخته خبر رسیده که از آن سوی مرزها نیز توجه فزاینده‌ای به این پست حقیر دیده شده (تاکنون یازده مورد دیده شده) که خب خبر خوبیست... در این روزهای بی‌رنگ، مثلن نامه‌ای داشتم از آقایی با اسم مضحک تار و روشن‌افسکی یا یک همچه چیزی که گفته بود آرزو دارد برای فیلمنامه‌ی جدیدش از تجربیات بنده استفاده کند.
یا آقایی به اسم گریه رُب (که من درجا جوابش را دادم که عمراً داستان جنایی) یا یک مجارستانی که به انگلیسی می‌گفت علاقه‌مند است و من هم راهنمایی‌اش کردم تا علاقه‌مند باقی بماند.
از آن طرف سینما دوستی به نام پاچ آلینو (شما را به خدا اسم را ببینید! آن وقت صاحب یه همچه اسمی انتظار دارد اثر هنری ازش بیرون بیاید!! ) با قسم و آیه می‌خواست ثابت کند فیلمنامه جدیدش را نوشته و منتظر مشاوره بنده است و...
اما من در سبک جدید خود رفته‌ام به کمی دورتر... عقب‌تر... مثلن تصور کنید الان قرن شانزدهم میلادی و ششم شمسی است. گفتن ندارد که...
اما نه ... گفتم سبک جدید... خانه جدید یا وبلاگ جدید یا حرف‌های جدید. نمی‌دانم.

** در توضیح این لینک بولد و خالی، باید همی عرض نمایم: نام یکی از پست‌های وبلاگ ِ مرحوم ِ قبلی ِ بنده بودندندی که الان نیست و نابود شدندندی. دوستانی که آن را خوانده بودندندی حتمن دانسته بودندندی که چه چیزهایی در آن گفته شده بودندندی و تا چه حد و اندازه‌ای توجه آن دسته‌هایی را که در بالا ذکر کردمی را جلب کردندندی و برجسته و قلمبه و سلمبه و اینها نیز بودندندی.

ب.ت. تعداد محدودی از پستهای وبلاگ قبلی ام را به طور آرشیو... در اینجا http://feraniarshive.blogspot.com/ گذاشتم:





.
.