۱۳۸۹/۰۱/۲۷

۱۳۸۹/۰۱/۲۵

کلک وبلاگی!

.
.
با اینکه آشکار و پنهان... کلی بد و بیراه نثار عوامل ِ بلبشوی اخیر کردم... اما وضع من هیچ فرقی نکرده! جاسنگین... هم چنان عصبانی‌ام... به جای تمام زندانیان و بازمانده‌های قربانیان اخیر... خشمگینم... البته یک جور خوشه‌ی خشم که لابلای ساقه‌ها گم شده..
راستش... اصلا نمی‌دانم اسمش را چه باید بگذارم! رنج که نه... خشم هم نه... بالاتر از همه‌ی آن چیزهائیست که تا به حال تجربه کردم... یک جور بهت غمناک، منتها این بهت با یک چاشنی همراه است... ته‌اش می‌رسد به یک امید... به یک طعم ِ کشف نشده‌ی دیریاب... یک سربلندی...

اما از چند خط بالا که بگذریم...

موضوع این است که ... بنده نوشته‌های زیادی را به مناسبت‌های مختلف نوشتم!... و صد در صد با علم به این موضوع که روزی همه‌شان خوانده خواهند شد... نوشته شده! همه جور! ... همه چیز!...
حالا که حرف به اینجا کشیده شد باید بگویم! ...می‌خواستم یک آگهی بازرگانی راه بیندازم!... که همین‌ها را بگویم... اما حالا... یک جور دیگر!... یک کلک!... کلک وبلاگی!... تا بگویم چه گونه می‌خواهم این چیزهایی که روی دستم مانده را... اینجا بگذارم!... حقه‌ی جاسازی!...
البته من خودم هیچ وقت قاتی نوشته‌های بند تنبانی نمی‌شوم!... مخصوصاً وقتی که خودم هم مطمئن نیستم، این وسط چه چیزی می‌خواهم بگویم!... یا نگویم!... محترمانه‌ش این می‌شود که... می‌خواهم سر خودم را زیر آب کنم!... ها ها!... دارم خودم را بازی می‌دهم!... این باعث می‌شود اول از همه از خودم خلاص شوم!... باور کنید... روز و شب ندارم!... بسکه دلواپس این‌هام!... عذاب وجدان!...مثل بچه‌های یتیم مانده‌ای که روی دستم ماندند... و هر شب گرسنه‌اند!... ونگ میزنند!... عذاب وجدان ِ تلنبار شدن ِ نوشته‌هایی که زمانشان گذشته!... کلک!... بعله!... کلک هم می‌شود زد!...
یک چیز دیگر!... فکرش را بکنید، ازموسیس ... یک روزی ... جایی گفته بود: " می‌‌نویسد تا بقیه آنها را بخوانند، اگرنه که می‌گذارد زیر بالشش و..."
حالا من دارم یک کاری می‌کنم! زیر بالش که نه... چون من آنها را بنویسم دیگر جایی نمیگذارم‌شان!... جلوی چشمم می‌مانند!... آن قدر که یک کاری دستم بدهند!... ناکس‌ها...!...

فکرش را بکنید!... نوشته‌های یتیم مانده طغیان کنند.. بیایند جلوی چشمت!... هه!... لبّ مطلب!... باید خلاص‌شان کنم!... یک جور نفرت خوشایند!... ناکس‌ها!... به موقع تبدیل به پست نشدند!... آخر بیشتر موقع‌ها بلد نیستم کار را تمام کنم!... اصلاً همین‌ام مانده بود که علیه خودم دست به کار شوم!...
برای همین می‌گویم: هیچ وقت نباید دست به کار شد!...

یک نگاهی به این مرثیه‌ی سنگی بیندازید:
...

ننگ بر آنانی که
سنگ را در دستان تو
"محاربه" خواندند
و
در دستان آنها * " مبارزه ".
(* توضیح اینکه منظور از آنها: فلسطینیان است)

این را... برای محمد امین ولیان، یکی از سبزهای عزیزی که در عاشورا دستگیر شده بود گفته بودم... اسفندماه! همان موقع‌هایی که همه از چپ و راست... حکم اعدامش را محکوم می‌کردند...
اما من!... زبانم مو در آورد... از بس به خودم گفتم... دِ بجنب... اینهایی که نوشتی را پست کن!... نشد!... ماندند ناقلاها!.. تا الان...
الان هر کاری می‌کنم نمی‌توانم... یعنی یک جور بلایی سرم آمده! نگفتنی! مسئله اصلاً واضح نیست!... می‌دانم!... سوال نکنید!... من... احتمالا! تنها کسی هستم که جواب را نمی‌داند!... قطعاً... فقط با کلک وبلاگی... می‌توانم از شرّ یتیم مانده‌هایم راحت شوم!
یکی یکی می‌آیند جلوی چشمم! و چه فخری هم می‌فروشند!...

این را باید بگویم اما... که تمام آن نوشته‌هایی که باد کردند و روی دستم ماندند را دوست دارم!...اما نمی‌دانم بایستی کجا بگذارمشان!... انگار دیگر از من نیستند!... جوری نافرم به نظرم می‌آیند!... چند تاییشان را قول می‌دهم تایپ کنم و پست‌شان کنم... ولی خودتان فوری می‌فهمید چه می‌گویم!...
افسوس!... کم کم دارم زیر آب خودم را می‌زنم!... یک کمی دیگر ادامه بدهم...!... هه!... چه دختری!... تمام!... اما نه!... یک دنگ و فنگ دیگر هم دارم!... از رونق گرفتن اینجا دلم غنج می‌رود!...ولی من را مجسم کنید... بین این همه کاغذ ماغذ!... می‌شد چشم‌هایم را ببندم!... و همه را پاره پوره کنم!... خلاص!... چه می‌خواهند از جان من!...

منی که دارم کلک میزنم تا همه‌شان را یک جوری اینجا بتپانم!... تا توی ذوقم نزنند!... اما یُخ... باشد بعد!... باید یک کاری کنم برای این خاکسترهای اضافی دور و برم...!... همه‌شان دراز به دراز افتادند اینجا...و با هر سرفه... پرت می‌شوند آن طرف‌تر!...

.
.

۱۳۸۹/۰۱/۲۴

کجا هستند...

.
.


.
.

"نبودی تو، رفته بودی نان بگیری یا نمی‌دانم سبزی. صبح، اول وقت، یکی تلفن کرد، گفت:

ــ دو تا جوان قرار گذاشته‌اند، سر پنج عصر وسط میدان ونک برقصند.

من اول زنگ زدم، به دو سه جا. همین‌طور شماره می‌گرفتم و همین را می‌گفتم. یکی هم به خودم زنگ زد و گفت. من هم غلتیدم و خودم را انداختم پایین و همین‌طور سینه‌خیز رفتم تا کنار پنجره و بالاخره بلند شدم. دلم گرفت والله. پشت این‌همه پنجره یکی نبود. مرده‌اند مگر این مردم؟ بعد هم که دست دراز کردم و به هر والزاریاتی بود پنجره را باز کردم و روی این دو تا آرنجم خودم را کشیدم بالا که مثلا این نیمکت پایین ساختمان را ببینم، دیدم که خالی است. آن یکی هم که جلو ورودی سه هست، خالی بود. کجا هستند این جوان‌ها که دوتاشان نمی‌آیند روی این نیمکت، زیر این پنجره ما، بنشینند، دخترک آن سر و پسر این سر و بعد هی یکی روی چوب نیمکت به ناخن خط بکشد و بپرسد: خوب، چطوری؟

و آن یکی هم بگوید: خوبم.

باز آن یکی دور و برش را نگاه کند، دست بر چوب سرد نیمکت بکشد و بگوید: خوبی؟

و دختر بگوید: بد نیستم..."
.
.
انفجار بزرگ/ هوشنگ گلشیری
.
.