۱۳۸۹/۰۵/۰۲

در باب جنون اوليه و شكاكيت 1

.
.
.

نمي‌شود تمام آن چيزهايي را كه مي‌خواهم بگويم... اما... به ‌احتمال زياد در اين نوشته يك استثنا خلق شده!... همان اختراع! چرا كه در اين نوشته... من از قبل بازنده‌ام و با سماجت مثال‌زدني مي‌خواهم موفق نشوم. يك شكست‌خورده... خونم حلال!... نيچه مي‌گويد: " با خون خود نوشتن سخت است".. درست مي‌گويد سخت است... بلانسبت مثل اين نوشته!

...

به كار آدميزاد كه نگاه كنيم مي‌بينيم... همين موجود دوپا... چه چيزهايي را كه تا حالا خراب نكرده...بعله... و همچين بيراه نيست بگويم... كار آدم... كلهم اجمعين! خراب كردن است... و جواب اين سوال كه "چيا رو خراب كرده"... مي‌تواند اين باشد: "... همون چيزايي كه اصّن نمي‌دونستيم چي‌ان... و زديم... داغونشون كرديم... چرا كه مي‌خواسيم بدونيم چي‌ان..." از بد روزگار... همان چيزهايي‌ هم كه خودمان اختراعش كرديم... اين وسط... زديم و داغان كرديم... چيزهايي كه نبايد به‌شان گير مي‌داديم... و توجه بيش از حد به‌ آنها باعث نابوديشان شد... چيزهايي مثل خدا، عشق، زندگي و ...! و در خراب كردن اين چيزها از همه‌ي قدرت و توان‌... مايه گذاشتيم... و چه قدر هم افتخار مي‌كنيم...! بيش از حد احساس غرور مي‌كنيم...! حتا از اين بدتر! مجبور شديم برويم آن بالا تا از روبرو نگاهشان نكنيم... آن بالا فكر مي‌كرديم همه چيز را مي‌توانيم بفهميم...!
يك روز... آمديم دانستني‌هامان را ريختيم رو هم!.. تا ببينيم اين خدا چي چي است آخر! از بين جمع... هماني كه ترسوتر و احمق‌تر بود... فوري ادعا كرد كه پيدايش كرده... من كه مي‌گويم براي رسوا نشدنش... تمامش كرده! آنهايي كه از آن احمق... شهامت بيشتري داشتند... گفتند: خدا!!؟؟ كو.. كجاست... از اول هم كه نبوده بي‌پدر... گفتيم به درك! بي‌خيال خدا!.. و واقعاً هم به درك.. گذاشتيم به حال خودش... تا طفل معصوم... مرد. به همين راحتي. بعد همين جمع... مدعي عشق شد... مثل مرغان آقاي عطار معروفه... هر كسي يك تصوري داشت از خوشگلي، و زشتي آن... يكي هم درآمد گفت: "آن چه زشت است شروع عشق است و لاغير" ... لابد منظورش اين بوده كه عشق از همان اولش هم بد و بي‌ريخت بوده (اي تو روحت!) باز هم دانستني‌هامان را ريختيم رو هم! تلنبار...! پيدا نشد... فرق اين با آن بالايي اين بود كه فكر مي‌كرديم مي‌دانيم دنبال چه چيزي مي‌گرديم... ! نتيجه اين شد زديم و معني‌اش را هم خراب كرديم... بدتر از همه اين كه هر كسي... هر جور راحت بود... هر جور دلش خواست... اسم ديوانگي‌ا‌ش راعشق گذاشت... چند نفري هم گفتند بي‌خيال و مسخره كردند و نفي كردند!... و اتفاقاً همين خاك بر سرها بودند كه اول از همه عاشق شدند و آخر سر...!!

من ديگر حال نداشتم به زندگي فكر كنم... رفتم تو كار خنده... گفتم خيلي نازه... خيلي. اما چند نفري از جمع... وسط همان خنده... كه حالا همه‌گير شده بود... گفتند.. "ها... آهان... فهميديم!... اون كه اصن هيچي نيست " و كم‌كم لباها‌شان افتاد پايين... چند نفري‌ هم گفتند براي خلاصي از همه چيز... بياييد به هيچي نبودنشان بخنديم... گل‌درشت‌ترين بهانه... براي رهايي (ديگر دارد حالم به هم مي‌خورد) بعد آمديم به خنده‌ها مشكوك شديم... كي بود كه از همه بلندتر... بهتر ... نازتر... مي‌خنديد... ؟؟؟ ها........؟؟؟ بي‌خيال. خودمان زديم داغان كرديم... آن جمع را هم... زنداني كرديم... كه چي؟ تا نخندند؟؟... اما به خواننده‌اي كه اين‌ها را مي‌خواند... مي‌گويم... بخند... به اين چيزهايي كه مي‌خواني... بلندتر بخند... فقط بخند جان مادرت... تو را به هر چي كه تا حالا اختراع كردي و حفظش كردي... اگر هم ماجرا را نفهميدي... بلندتر بخند!... با آنهايي‌ كه نمي‌دانند خنده چييست... كاري ندارم...
.
.
.

۱۳۸۹/۰۴/۲۸

همين جوري!

.

.

.

آخر كار از اولش هم بدتر!...تازه بعد از چند روز.. كار من همچنان "آفرين دختر خوب" است... يك جوري حال ِ خوب.. تلقين! با سرم ِ اضافه.. كه چه شود؟... اتاقم را به خودم معرفي كنم... آروغ نوآوري! جابجايي خانه!
دوستي مي‌گفت "يك چيزي بنويس از اتاق تازه‌ت" دارم همين كار را مي‌كنم.. چه تنوعي! شيرين، دلچسب! مثل دو گيلاس شامپاني.. بزن نوش جان!
آن وقت مي‌گويند چرا جاي جديد را دوست نداري.. خسته به نظر مي‌آيي؟ پند و اندرز نه‌ها... خبري نيست... دوستانه مي‌گويند ... اما من اينجا مضطربم... دلتنگي كه ديالكتيك سرش نمي‌شود... وقت فكر كردن زياد دارم... توي اين روزها كلي فكر كردم... دارم مي‌بينم چه چيزي بيشتر از همه به‌ام ضربه مي‌زند... شايد سقف بلند اين اتاق.. شايد ديوارهاي غريبه... قبلي را جايي گفته بود... كه مي‌خواستند روي سرم خراب شوند... ولي خوب بودند... دارم به آن‌هايي كه از تنوع حرف مي‌زنند فكر مي‌كنم... دارم مجسم‌شان مي‌كنم... اداي توريسم‌ها را درمي‌آورند و سعي مي‌كنند از خانه‌شان يك جاي ديدني بسازند.. و همين‌ها براي ارضاي ذهنشان كافي است.... جاي قبلي انگار در هر جايش آينه كاشته بودند... هه! منظورم اسباب و اثاثيه نيست.. مي‌خواهم بگويم همه‌ي ديوارها و سقف و زمين و زمانش درست اندازه‌ي من بود... و اتاق من بين آن همه ... و كاملاً جاي خودم را پيدا كرده بودم... معني ندارد... مي‌دانم... نمي‌توانم بگويم چه مرگم است...انگار آن خانه تمام ابعادش متناسب بود.. انگار من هم توي فضاي ديوار جا مي‌شدم ... مي‌دانستم الان از كجا نور مي آيد و كجا راحت نيست…
شايد... بعد از مرتب شدن اوضاع... چند تا چيز ديگر از اين ديوارها و اتاق مانده باشد ... كه مي‌آيم و مي‌گويم... ولي همين كه تا حالا سقط نشدم نشانه‌ي خوبيست... يك آنسامبل از دختران ِ نمونه ... تازه اين را هم بگويم كه احترام به نوستالژي معني ندارد... به مرضي مبتلا شدم... به يقين.. و چه چيزي شده‌ام! ويرجينيا هر چه قدر هم از "اتاقي از آن خود" حرف بزند هم .. نمي‌داند چه مي‌گويم... نه! شايد دارم حوصله‌تان را سر مي‌برم.. براي پست بعد قول مي‌دهم يك چيزي بگويم كه خوشتان بيايد! مي‌دانم خواننده‌ها دلشان نمي‌خواهد اين جور نوشته‌ها را بخوانند.. اما من خودم مي‌دانم... نه چيزهاي محرك مي‌نويسم نه خنثي... يك خواننده‌اي بايد باشد كه هشدار بدهد به گمانم! اينجا مثل باتلاق... چيزي نيست... پس از در و ديوار يك جايي مي‌گويم... حتي اگر آنجا اتاقم باشد... براي خوش‌بين‌ها ... براي مشنگ‌ها و خل و چل‌هايي كه در دل‌شان مي‌گويند ‹بمان تا روزي كه به جاي جديد عادت كني› ... هم... كيسه صفرايي پر و پيمان و چند عدد تخته سنگِ كليه... خارج از نوبت، آرزو مي‌كنم...!

از جاي خانه نگفتم به‌تان؟ خود ِ خانه.. سينه كش تهران.. يك جايي باور نكردني.. آن هم چه خياباني!.. چه درختاني!.. هن و هن سر بالايي!... اما يك ايرادي دارد .. آن هم اين است كه اشباح ندارد.. هه! باور نمي‌كنيد... اينجا بي‌روح است... اينجا... انگار هر چه توان داري مي‌خواهي خيال باز بشوي و نمي‌شود.. با انواع دود... با سيگار... با ابر بالاي سرت از حلق و دلق.. نمي‌گيردت... خيال از در و ديوار اينجا نمي‌گذرد. خانه‌اي كه تخيل آدم را به كار نيندازد كه خانه نيست...

اين جابجايي اصلاً به زحمتش نمي‌ارزيد به هيچي نمي‌ارزيد... نه اين كه فكر كنيد از چيزهاي جديد و مدرن بدم مي‌آيدها.. نه.. اما دلم نمي‌خواهدش...شايدً اگر اتفاقي مي‌افتاد ... مي‌گذشتم از آن.. آخر.. آدم از خود گذشته‌اي ام! ... و براي همين احتمال دارد بدترين چيزها سرم بيايد... اصلاً .. بدتر از همه ... مگر مي‌شود با نظم و انضباط خوش گذراند؟ اينجا همه چيز خود به خود مرتب است...

همين جوري كه اينها را مي‌نويسم.. مي‌خواهم گذشته را پرت كنم توي موزه‌اي چيزي.. و حال را بچسبم... همين است... اگر نه هر چه قدر هم بمانم... بايد بدانم مهم‌ترين چيز روحيه است.. و براي بازسازي .. لازم است...

.
.

=» براي... حالا هرچي... دارم ماركي دوساد ملكوتي مي‌خوانم... وگرنه چپق‌ام كشيده است...!...
.
.
.



ب.ت. سرگرمي اصلي من شناخت اطراف و كشف دور و برم است، به زبان ديگر، شيرجه رفتن در دل محيط و مكانهايي كه شايد پيش پا افتاده هم باشند برايم جالب است، ديگر اين كه كشف يك خانه يا اتاق به ويژه اگر تر و تازه‌ باشد از همه چيز برايم مهمتر است... كلاً يك جور آهن‌رباست كه مرا جذب مي‌كند حتا اگر آنجا خانه فراني باشد، اما... چيزهايي كه مربوط به صاحب اينجاست را بگذاريد به حساب فانتزي‌هاي فراني. اصل، خواندن و باورپذيري مخاطب است. بعد از گذاشتن نقطه اين چند خط را هم اضافه كنم: صاحب اين وبلاگ سعي ميكند از كلمه ها جلو بيفتد. حالا تا چه قدر موفق بوده را نمي‌دانم. توضيحي بود تا حدي ضروري براي بعضي مخاطبان كه گاهي مي‌آيند اينجا و چيزهايي را مي‌خوانند. در ضمن با خودشناسي كاري ندارم... بيشتر بازي را دوست دارم!

.

.

.