۱۳۸۹/۰۳/۰۸

حکمتانه

.
.
.
گويا امام زين‌العابدين(رحمه‌اله عليه) فرمايشات كردند كه:

"هر آينه قلب‌هايي كه از ياد خدا تهي مي‌شوند، خدا نيز به ازاي آن.. عشق و دوستي ِ غير از خود را به آنان مي‌چشاند."

و اما تعابير فراني (سلام‌اله عليها) كه مي‌فرمايد:
-
- خدا مي‌خواهد فقط و فقط خودش در قلب انسان يك و نيم متري بماند ولاغير.
- آدمی كه مي‌خواهد بعد از فهميدن ماجرا... چموشانه جفتك‌پراني را آغاز كند.
- هر چيزي غير از «خودي» مي‌تواند «غيرخودي» را سكه پول كند.
- عشق چشم ندارد.
- عشق باباقوری است.
- آدم خود را که نمی‌ببيند ... هیچ. ديگري را اصلن نمی‌ببيند.
- خدا چشم ندارد.
- قلبان انسان ... از خلاء... سیاه چاله می‌شود.
- به درك مهم نيست.
.
.
.

۱۳۸۹/۰۳/۰۶

مادربزرگ من

.
.
.
چرا تا به حال وقت نكردم به بعضي چيزها افتخار كنم؟! مثلن آن‌هايي كه در گوشه‌اي از زندگي‌مان.. آن دورترها جا ماندند و حالا ديگر نيستند... به هر دليل...

هر طوري كه فكر مي‌كنم و از هر راهي كه مي‌روم مي‌بينم تا به حال خيلي براي مادربزرگم... اين آدم عزيز و تقريباً فراموش شده.. البته نه برای من... وقت گذاشته‌ام... و روزها گذراندم... اما يك بار هم وقت نكردم به او افتخار كنم.
با داده‌هايي كه از او دارم... و خيلي بيشتر...عكس‌هايي كه از او ديده‌ام... آخر.. او بيست و چهار يا بيست و پنج سال پيش مرده... و آنچه كه از او به يادم مانده، چيزي در مايه‌هاي نقش مريل استريپ در فيلم تر و تازه‌ي «جولي و جوليا» است.www.imdb.com/title/tt1135503/

نگاه خيره و خنده‌هاي سرخوش... صداي خاص و آشپزي خوب... جايش خالي... زني بود براي خودش... حيف اين روزها نيست... جاي اين زن مهربان و دوست داشتني خيلي وقت است خالي است... سال‌هاست دارم راجع به او فكر مي‌كنم... اگر بود يه طور ديگري مي‌شد... نمي‌دانم چه‌گونه...
تكه‌تكه‌هاي شخصيت او را .. از دوران كودكي‌ام جمع مي‌كنم... از عكس‌ها... فيلم‌ها و هر چه كه مانده.. به هم مي‌چسبانم... نه... من چيز زيادي از او به خاطر ندارم...
او را با هيچ اندازه و معياري.. در حد مسامحه هم نمي‌توانم مقايسه كنم... شايد كلاسيك بود... شايد هم براي زمان خودش مدرن.. اين‌ها را از روي چيزهايي که از او تعريف مي‌كنند.. حدس مي‌زنم... شايدم هم هيچ‌كدام نبود...
موهاي شلال او از زير روسري پيداست...
عكسي از جواني‌اش نديدم... تا ببينم چه قدر خوشگل بوده... آيا عاشقي هم داشته...مثلاً... از آن عاشق‌هايي كه مادربزرگ‌ها براي نوه‌هاشان تعريف مي‌كنند... از همان‌هايي كه قسمت نشده بهم برسند ... حالا به خاطر حرف پدر يا رسم و رسوم فاميلي... و پسرعاشق بعد از آن برود و بعد از سي سال... برگردد براي ناله و فغان...

پوست صاف مهتابي با لب‌هاي صاف... ملاحتي دارد... خط‌هاي صورتش را بايد ترجمه كنم... ادا و اصولي نبوده.. مادرم مي‌گويد يك زن خانه‌دار. مطيع و فرمانبردار بوده... از آنهايي كه نازي براي كشيدن نداشتند.. بچه‌ها را بزرگ كرده آشپزي كرده...
يادم است قرآن را خوب مي‌خواند.. بلند بلند... و از من و نوه‌هايش مي‌خواست تكرار كنيم... صداي نامفهومي داشت... بم بود كمي... من هميشه گوش‌هايم را تيز مي‌كردم تا خوب بشنوم... از روي عادت لبخندي مي‌زد.. و دوباره تكرار مي‌كرد... آن قدر كه تمام سوره‌هاي كوتاه را با او حفظ كردم... جايزه هم مي‌داد... كشمش يا آب نبات... عيدها هم پول به‌مان مي‌داد... يادمان داد پول را لاي قرآن بگذاريم... مي‌گفت بركتش زياد مي‌شود... هنوز دارم‌شان...
موهاي مرا شانه مي‌كرد... من هيچ وقت موهايش را نديدم...دست‌هاي كوچكش در عكس قشنگ است...با چشمان شاد... مادرم ميگفت كم سختي نكشيده...

اسمش مليحه بود... من به هواي مامان خودم.. مامان صدايش مي‌كردم... به زحمت شش ساله بودم شايدم پنج ساله...با او بودم... تا آن روي كه حالش خيلي خراب شد...آن چند وقتي كه در رختخواب بود را كاملاً يادم است...
خانه‌اش سر كوچه‌مان بود... بيست سال بود كه تنها زندگي مي‌كرد... پيرزن هفتاد ساله‌اي كه موقع راه رفتن.. دست‌هايش را قلاب مي‌كرد پشت كمرش... با لباس‌هاي گل‌دار رنگ روشن... و روسري كه عادت داشت هميشه روي سرش باشد...
يكي از چيزهايي كه به طور واضح از او به يادم مانده.. تخم‌مرغ هم زدن اوست! واقعاً ديدن داشت... آخر بلد بود كيك بپزد.. كيك اسفنجي را از خاله‌ام يادم گرفته بود و ديگر ول كن نبود...
با جديت تخم‌مرغ‌ها هم مي‌زد... مچ دستش كار يك هم‌زن را انجام مي‌داد... آن قدر هم مي‌زد... آن قدر هم مي‌زد...كه سفيده و زرده‌ي بدبخت «مي‌مردند و مي‌رفتند پيش خدا» ... اين عبارت در گيومه را هم از فيلم جولي و جوليا قرض كردم... اينجوري است ديگر...
فيلمي را كه تازه ديده باشي...و خوشت بيايد.. هي روي مغزت راه مي‌رود.. مهم‌تر از همه من را ياد مادربزرگم انداخته...
شايد به نسبت مادربزرگ‌هاي ديگر... شيك تر بود...بالاخره مهارت‌هايش اين جور مي‌گويد.. اين زن خانه‌دار و سنتي...
اما نوه‌اش كه من باشم... هنوز .. اندر خم تخته و چاقوام!... البته از حق نگذريم... آشپزي‌ام بد نيست...
مريل استريپ هر چه قدر نقش زن بی‌حوصله امریکایی را در فیم حوب بازی کرده... مادربزرگ من برعکس آن... زنی به غایت پرحوصله به نظرم می‌آید. برای دیگران همیشه وقت می‌گذاشت... احتمالن تا روزهایش تمام شوند...
مادرم می‌گوید خانه‌اش مرکز جلسات متعدد بود... همان دوره‌هایی که همسایه‌ها به هر بهانه‌ای دور هم جمع می‌شدند و تجربه‌های‌شان را با هم در میان می‌گذاشتند... همچی آدمی بود...
و باز هم... بنده که نوه‌اش باشم... از همسایه‌مان چه می‌دانم... هیچ... مطلقاً هیچ... بله... فقط آمار حیوان‌های رنگارنگ‌شان را دارم.... گفته بودم که ... یک باغ وحش مدرن دارند و اینا...

حرف از فیلم جولی و جولیا افتاد... بد نیست تکه‌ای از فیلم را هم بگویم:
در این فیلم طولانی... خانم جولی که همزاد جولیا چایلد (همان مریل استریپ) است... در امریکا... حدود پنجاه سال بعد از جولیا... دارد همان کارهایی را می‌کند که جولیا... به عنوان زن امریکایی در فرانسه انجام داده... همان فرار از روزمرگی... برای همین، یک وبلاگ درست می‌کند... کاری که در پنجاه سال قبل جولیا نمی‌توانست انجام بدهد چون آن موقع نبود... و قطعاً اگر بود انجامش می‌داد...
جولی پاول تصمیم می‌گیرد در وبلاگ خود، تمام 524 دستور ِ کتاب ِ آشپزی ِجولیا چایلد ِ فقید را تایپ کند. یک ددلاین هم می‌گذارد... تا به موقع تمام کند...
به امید این که هر روز یک پیغامی داشته باشد... به وبلاگش سر می‌زند ...بله... همان کامنت معروف...
هر روز به وبلاگش سر میزند... تا پیام "کامنت داری!" را ببیند...
خب. این هم از روزمرگی‌های زن امروزی نیویورکی!
قهرمان‌های زندگی امروزی، با چک کردن روزانه وبلاگ یا سایت خود... و خواندن چند خط کامنت... از یک رفیق آشنا... یا غیر آشنا... خستگی و بطالت روزانه از تن‌شان خارج می‌شود... و اعتماد به نفس پیدا می‌کنند!
فیلم... خیلی ظریف و دقیق .. از این زاویه به جولی نگاه می‌کند...

فیلم جالبی است. به قول عادل جان...: چه می‌کند این خانم استریپ! با آن صدای نکره‌اش... که واقعاً یک حال اساسی به زن‌های امریکایی بدقواره‌ی دهه‌ی پنجاه داده... و یک ملاحتی فراموش‌نشدنی به صورتش.
.
.
.

۱۳۸۹/۰۳/۰۳

تست هوش

.
.
.
جای خالی را با گزینه‌ی مناسب پر کنید.

«رویاهای صادقانه: هر کدام از ما هنگام .............. رویاهایی را مشاهده می‌کنیم.»

1) نشستن
2) ایستادن
3) خوابیدن
4) دویدن


ب.ت. به حضرت امام تقی، این سوال جدی است. نشان به آن نشان که چند وقت پیش در آزمونی... جایی ... آمده بود. الان یادم نیست کجا.
به نظرم فقط جواب مهم است و لاغیر :)
.
.

.

۱۳۸۹/۰۳/۰۱

خودشناسي ِ خود!

.
.
.
گاهي به انواع دلايل، مانند كپك زدن!... رسوب كردن!... جلبك زدن! و غيره ... نمي‌توانيم خودمان را درست ببينيم و همين باعث مي‌شود ... نسبت به خودمان، غيرمنصفانه قضاوت ‌كنيم. لابد به خاطر ته‌نشين‌شدن همان چيزهاي سنگين و زائد در خودمان...!...
چاره‌اش شايد اين باشد: بايد بگذاريم كمي از خودمان دور شويم. همان زباله‌هاي فكري كه هدايت مي‌گفت بايستي دور بريزيم‌شان....! يا همان فاصله‌ي معروف‌ با خود... تا بتوانيم به اين اوضاع بي‌ريخت...سرو ساماني بدهيم.
كلاً جمع و جور كردن خودمان... يك پروژه‌ي بزرگ... در ابعاد ملي است! كه كار و انرژي ريادي مي‌خواهد...! و بايد گاهي انجامش داد. از قضا جناب نيچه هم يك شعري در همين مايه‌ها دارد: " تا چه اندازه مي‌خواهم كمي از خودم دور شوم تا چهره‌ام را نيكوتر بنگرم"
خب. اين دور شدن از خود يك طرف ماجراست. جريان بعدي، شايد مقايسه باشد...مقايسه نه به آن معنا: "ببيني اون يكي چي داره و من ندارم..." نه... فقط براي اين كه بدانيم كجاي كاريم...بعله...
آخر ... گاهي بي آن كه بدانيم به جاده خاكي زديم!... و براي اين كه بدانيم كجا بوديم و آيا برداشت‌هايمان درست بوده يا اشتباه و ناقص... و اگر بوده... دليلش چه بوده...
به هر حال خيلي‌ها مي‌توانند درست و حسابي به آدم كمك كنند و برداشتي منصفانه از كارهاي ناقص‌مان داشته باشند... كساني كه اگر تعريف نمي‌كنند... لااقل كمبودها را دوستانه مي‌گويند... و جاي تشكر دارد... يا به زبان خودماني: دم‌شان گرم...
بالاخره آدميزاد است ديگر... مي‌خواهم بگويم خيلي چيزها هست كه بايستي عنوان شود... سكوت چاره‌ش نيست... به عنوان مثال، آدم... بايد از خودش تعريف كند؟!! يا نه؟! بعله.. اين همه گفتم تا به اين جا برسم... به جريان نارسيسيم ِ عصر حجري هم كاري ندارم‌ها...
ولي گاهي لازم است. باور كنيد!... حالا شوخي شوخي بياييم به يك آدمي!... نگاهي بيندازيم ...! ببينيم... ! ... همين آدم!... همين كه مدت‌هاست از خودش دور نشده.. چه جور جانوري است؟ مي‌تواند به خودش بنازد ...دور از جان!... يا...نه!...
آدمي كه خوش‌سليقه است، شيرين زبان است، اكتيو است، طبعي متعادل دارد (البته بيشتر اوقات) و سعي مي‌كند براي ديگران آرام‌بخش باشد- حالا براي خودش نيست گاهي.. به جهنم... مهم نيست... گاهي هم كمي سبكسر و خيلي خاله‌زنك!... كه خب... لابد به خودش مزه مي‌دهد...
يك جور مرام و معرفت هم دارد كه بي‌تعارف... اين اواخر... در كمتر آدمي مي‌توان پيدايش كرد (نيست نگرد، گشتيم نبود) به راحتي هم چيزي را قبول نمي‌كند. كله‌شق نيست ولي خب... اهل استدلال و ايناست يحتمل... و خلاصه شعور اجتماعي دارد. گاهي هم اين و آن را دعوت به ديوانگي مي‌كند!... و مي‌داند عقل كافي نيست... راستش... كارهاي عاقلانه‌اي كه انجام داده راضي‌اش نكرده!... هه... بنابراين دعوت به مراسم ديوانگي راه انداخته. مي‌داند اگر عاقل شود براي خودش غريبه است و اگر ديوانه شود براي تو.
با همه‌ي اين‌ها مي‌داند نياز دارد ديوانه باشد... تا تو او را درك كني...

پ.ن. خودم "خود ... خود ..." ها را نشمردم در متن... : )
.
.

.
.
.

۱۳۸۹/۰۲/۲۶

هيچ چيز سر جاي خودش نيست

.
.
هيچ چيز سر جاي خودش نيست
اين صندلي وارونه
ميز افتاده
اين كاغذهاي پاره پوره
بوي كسالتي عميق مي‌دهند

اين همه سكوت
ادامه كسي است كه دود مي‌شود

هيچ چيز سر جاي خودش نيست

حتا كلمات
ديگر جفت و جور نمي‌شوند
از كسي بگويند
ايستاده روبروي آينه
به مرگ خويش مي‌نگرد...

از ا. امین
1377
.
.

۱۳۸۹/۰۲/۲۴

آفیش سرخ *

.
.
.

آفیش 1
راحت نیست... در این روزها از چه چیز باید حرف زد... می‌خواهم مثل اغلب وقت‌ها که جملاتم را با اول شخص شروع می‌کنم... بگویم: من فکر می‌کنم... من گمانم بر این است که...
در حالیکه می‌دانم... فعلاً نمی‌توانم از خود چیزی بگویم... با این حوادث پی در پی ...
آخر هنوز سانسور را هضم نکرده‌ام. هنوز از ترس حذف شدن نمی‌توانم خودم را مانند گذشته یک وبلاگ‌نویس بدانم... که یک داغ دیگر از راه می‌رسد... خبر اعدام فرزاد کمانگر و شیرین علم هولی و دیگران... تیر خلاصی است بر روح خسته...
همه چیز کند شده. اگر تهران یک صحرا بود برای بی‌حساب شدن با این کندی... دلم می‌خواست بدوم...
غافل از اینکه دویدن یعنی فرار کردن... برای فرار از این چاه‌های پر از ادعا و کثافت... که دور و بر را گرفته کجا باید بروم که چاهی نباشد...

آفیش 2
این اواخر... گاهی در خواب و بیداری، خودم را بین جمعیت زیادی از مردم... که آفيش‌هاي رنگین کمانگر را به دیوارهای تهران می‌چسباندند، می‌دیدم...
در عالم خلسه از این که کاری برایش می‌کنم خوشحال بودم... با خود می‌گفتم جهان باید جور دیگری می‌شد... این را دارم من می‌گویم... منی که ادعا می‌کردم، آخر ِ حوادث را دیده‌ام... و دیگر چیزی نمانده که ندیده باشم... جنگ... قتل‌های زنجیره‌ای... کوی دانشگاه... قتل‌های خیابانی و اعتراض‌های خونین....
اما نه... چند روزیست این مادر ق... خواب را از چشمان من ربوده‌اند. چند روزیست دیگر می‌بینم زندگی آن چیزی نیست که برایش ... جلوتر تدارک ببینیم... و بعد خوش‌بینانه بخواهیم همان‌ها اتفاق بیفتد... نه... اینجا... همه‌ی آرزوهایمان را به کشتن می‌دهند...
اصلاً فرار هم جا می‌خواهد... مقصد می‌خواهد...گیرم که از تهران فرار کردم... نه... اوضاع بدتر از آنیست که فکرش را می‌کردم...
آدم‌کش‌ها... دنیای دور و برمان را... جور دیگری نشان می‌دهند...

.
.
آفیش 3
دارم برای روزی خاص ... تمرین رقص می‌کنم... رقص که بد نیست... دارم یاد می‌گیرم... ایرانی‌... نه... منظورم رقص اسپانیایی است... بله...
حالا چرا ایرانی نه و اسپانیایی...؟ مشاعرم را از دست ندادم...
به خاطر این آهنگ ...http://www.box.net/shared/ezfna53hah

ژرژ موستاکی- خواننده فرانسوی- این آهنگ را دقیقاً چند ماه قبل از مرگ ژنرال فرانکوی اسپانیایی خواند. با خوش‌بینی کامل... از سرنگونی آن دیکتاتور مخوف...
آهنگی که آن قدر شگون داشت تا بعد از اجرا... به فاصله‌ی چند ماه... بعد از به درک رفتن فرانکو... مطرح شود... اصلاً به نظر مي‌آيد موستاكي آن را پيش‌بيني كرده بود...
ترانه‌ی عجیبی است. قسمت آخرش که غوغا می‌کند.
حالا آهسته... از دلم می‌گذرد... که شاید این آهنگ، برای ایران نیز... اثر کند... همان قانون ننوشته‌ای که مرگ دیکتاتورها را به هر زبانی می‌گوید... بله... برای همین می‌رقصم... تا روز مرگ جانی‌ها... بلد باشم برقصم... برای یک ضیافت واقعی...

آفیش 4
مرهمی نیست... اندوهی بر دل مانده... فقط می‌توانم در خیال تصور کنم ... قبول کنم... که جای بهتری رفته... خیلی بهتر از اینجا.
کمانگر آخرین قربانی توحش جنایتکاران نیست... باید این را به خود بقبولانم... که این رژیم چیزی جز دروغ... پشت سرمان نگذاشته‌... و اگر چیزی هم در مقابل‌مان گذاشته باشند... حقیقتی غیر قابل باور است که برای باور آن بایستی... ظرفیت‌مان را دوچندان کنیم...
به هر حال اینجا گرفتاریم... اینها را به خودم می‌گویم...
اما فرزاد کمانگر احتمالاً آخرین کسی بود که باعث شد... خودم را دست کم... در دل معرکه حس کنم... معرکه‌ای که در هر لحظه‌ی آن، در سلول‌های تاریک و جهنمی... شکنجه را تحمل کرد و مظلومانه مرد...

اما ما که بیکار نمی‌مانیم... خسته هم نمی‌شویم... آخر ... زندگی بدجور جدی شده...

----
*
* عنوان نوشته از شعر « آفیش سرخ » لویی آراگون گرفته شده. درباره آفیش سرخ بد نیست بگویم که بعد از انتشار، تبدیل به یک شعر تاریخی شده. ماجرا از این قرار است زمانی که پاریس در اشغال آلمان نازی بود و جنبش مقاومت با آنها می‌جنگید، یک سلول خارجی در این جنبش مقاومت وجود داشت که اعضایش هم اکثراً کمونیست بودند و پارتیزان‌هایی مجاری، لهستانی، اسپانیایی یا ارمنی در آن بودند که عاقبت دستگیر و اعدام شدند. اما آلمان‌ها بعد از دستگیری این افراد یک حرکت تبلیغی وسیعی راه انداختند تا این مبارزان را به عنوان تروریست و خائن به فرانسه معرفی کنند و یک محاکمه نمایشی هم برای این کار به راه انداختند و آفیش‌هایی به این مناسبت روی در و دیوار ِ خیلی از دیوارهای فرانسه چسباندند که بعداً به آفیش سرخ مشهور شد که به قول آراگون مثل لکه‌های خونی بر دیوارها بود. آفیشی هم بود که از جمله در آن، عکس 10 نفر از این پارتیزان‌ها هم دیده می‌شد. خلاصه بیست و دو نفر از مردان که اعضای این سلول خارجی بودند در سال 1944 تیرباران شدند و چند ماه بعد یک زن نیز گردن زده شد، چون مطابق قوانین آن موقع فرانسه، تیرباران زن‌ها ممنوع بود. آراگون هم بعد از 11 سال شعر آفیش سرخ را سرود و آن طور که از شعر او می‌فهمیم... بعد از اعدام این افراد، آفیش‌های سرخ تا مدت‌ها روی در و دیوارها مانده بود... چون آراگون می‌گوید که در ساعات روز، عابران، به خصوص فرانسوی‌ها توجهی به این تصاویر نمی‌کردند... اما شب... در ساعات حکومت نظامی، انگشت‌های سرگردانی روی آفیش‌ها می‌نوشت که : این افراد جانشان را به خاطر فرانسه از دست داده‌اند.
شعر آراگون را در وبلاگم خواهم گذاشت. یک مرثیه‌ی واقعی است که برای این آدمها سروده و لئو فره – یکی از بهترین و معتبرترین خوانندگان دوست داشتنی- آن را اجرا کرده.

درباره معنی آفیش هم باید بگویم همان پوستر است که جایگزین واژه‌ی فرانسوی ِ آفیش شده. پوستر واژه‌ای آمریکایی است.

ب.ت. چند ساعتی می‌شود دارم یک آهنگ آپلود می‌کنم... آخر هم نشد. لعنت به باعث و بانی ِ این معضل اینترنت. ایشالله در اولین فرصت.
.
.
.