۱۳۸۹/۰۷/۳۰

.
.
.
«در دوره خاصی از خودشناسی، خود را نفرت‌انگیز می‌یابی، می‌بینی چیزی نیستی مگر لانه موش صحرایی که کثافت‌های زیادی در خود پنهان کرده است. کثافت‌هایی که در آن جا می‌یابی فطری و ذاتی هستند. می‌فهمی که با همین بار به دنیا قدم گذاشته و به همین دلیل به طرزی فهم‌ناشدنی یا شاید هم بسیار فهم‌شدنی از این جهان خواهی رفت. این کثافت عمیق‌ترین چیزی است که می‌یابی.»

کافکا
.
.
.

۱۳۸۹/۰۷/۲۹

بدون عنوان!

.
.
.
یکی نیست به این داستان اولی‌ها (بعضی‌هاشان) بگوید: آخه باباجان! وقتی آن انتشاراتی بدبخت را اجی مجی کردی تا اراجیفت را چاپ کند... خواهشا دیگر توی بوق و کرنا.. مجله یا سایت ... از سوراخ سنبه‌های پر نشده‌ی داستانت نگو... و به روش عاقل اندر سفیه... مصاحبه راه نینداز.
تو کارت را انجام دادی... حالا خوب یا بد... عقب بایست. از این بدترش نکن. این خواننده‌ها هستند که از این به بعد نظر می‌دهند.
به کی باید گفت آخر...
.
.
.
: ویرایش: سمبه به سنبه تبدیل شد

۱۳۸۹/۰۷/۲۲

.
.
.
داشتم مي‌گفتم... میز بین ما به اقیانوسی بدل ‌شد که تخته‌ی چوبی‌اش... او را از من دور ‌کرد و من دستم به هیچ نرسيد و به هیچ نمي‌رسد و به هیچ نخواهد ‌رسيد... حتا به دلوز و بلانشو و ژیژک و لِویناس.
...

platon...je te déteste
.
.
.
.
.
باید لم داده باشی رو مبل... فنجان چای و تخمه آفتابگردانی... چیزی هم روی میز... و چشم دوخته باشی به رقص پاهای مسي ... به سرعت و برتری کامل‌شون... به سرسختی و فریبندگی ِ پیچیدن و آمیختن‌شون... تا بدونی لذت فوتبال دیدنِ من... آن هم در حريمِ قاب شده‌ی سبز... از غافلگیری چشم‌نواز این لحظه‌هاست... لحظه‌هایی که Messi جادو می‌کند...
.
.
.

۱۳۸۹/۰۷/۱۸

معرکه در معرکه

.
.
.
«هشت نفری چشم دوخته بودند به تانک‌ها. خیلی تانک بود. چند تاییشان عقب‌تر بودند یک نیم‌دایره درست کرده بودند. یک مرتبه همه با هم راه افتادند. بچه‌ها آرپی‌جی‌ها را آماده کردند. قرار شد فقط تانک‌های یک سمت را بزنند که حساب کار دست بقیه بیاید.
اولین آرپی‌جی را که زدند تانک اول آتش گرفت. از خوشحالی پایین و بالا می‌پریدند. همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. اولین بار بود توی عمرشان که آرپی‌جی می‌زدند اما هنوز تانک‌ها داشتند همان طور جلو می‌آمدند. نفر دوم و سوم هم زدند، بعد باز نفر اول. گوششان وزوز می‌کرد. چندتا آرپی‌جی دیگر هم که زدند دیگر صدای هم را بد می‌شنیدند. آرپی‌جی‌ها یکیش نمی‌خورد.. یکیش بغل تانک می‌خورد. تانک‌ها هم همین طور می‌آمدند. هر چه جلوتر می‌آمدند، آرپی‌جی‌ها کم تر خطا می‌رفت. اما باز می‌آمدند. خیلی نزدیک شده بوند. اولین تمرین جنگی بچه‌ها خود جنگ بود؛ جنگ واقعی.»

از: اشغال؛ تصویر سیزدهم/ روایت چهل و پنج روز مقاومت در خرمشهر
نوشته: محمدرضا ابوالحسنی/انتشارات روایت فتح/1382
.
.
.

ب.ت. روایت مقاومت چهل و پنج روزه‌ی خرمشهر را باید خواند. انصافاً خواندنی است.
در مقدمه‌ی کتاب آمده که این سری از روایت... قصد دارد کاری کند تا «به آن چیزی که روایت می‌کند نزدیک باشد. در دل معرکه باشد و کاری کند هر کس آن را بخواند، احساس کند خودش هم دست کم لحظه‌ای در دل معرکه بوده است.

.
.
.

۱۳۸۹/۰۷/۱۴

کتابخانه‌ی عجیب...!

.
.
.
برای دیدن عجیب‌ترین کتابخانه دنیا لازم نیست دنیا را بگردیم یا فکر کنیم كه اینجا... نمی‌توانیم آن را ببینیم. کافیست فقط یک سری به شیراز بزنیم. در یکی از خیابان‌های مهم شیراز... (اسمش شاید وکیلی بود... ندیدم چه بود... اما از شواهد و قرائن برمی‌آمد یکی از خیابان‌های استراتژیک شیراز است...) که اتفاقا از سرو روان و دهان ِ چون پسته و ابروهای شمشیرگون ِ مورد ِ علاقه‌ی حافظ عزیزم هم اثری ندیدم (در عوض هر چه بخواهید ...دخترهای خپل با سر و وضعی دهها برابر تهران... که خدا وکیلی... اعتراف می‌کنم... کم آوردم بین آن همه... با مانتوهای بدن‌نما و پا لخت و ... که آخرین مدها را رعایت کرده بودند) کتابخانه‌ای دیدم... واقعا عجیب...
در گشت و گذارمان به طور اتفاقی وارد آن کتابخانه... شدیم.... بوی رطوبت و کاغذهای قدیمی آدم را مست می‌کرد...و به دنبال خود می‌کشاند . زیر لبی به دوستم گفتم: ببینی الان چه چیزهایی اینجا پیدا می‌کنم و... آخ جان و... بله.
ظاهر کتابخانه فرقی با آنچه تا حالا دیده شده، نداشت... به طور معمولی، هزاران کتاب در قفسه‌های فلزی بی‌رنگ و رو... جا گرفته بودند... اما بعد از اینکه... یک دوری زدم و همه جا را از نظر گذراندم... کنجکاو شدم و با خود گفتم... اینجا چرا این‌طوری است؟؟؟ اصلن... لازم نبود معطل شوم... آخر، این‌جا همان جای عجیب بود...

گفتن ندارد که یک کتابخوان در همه جای دنیا... برای خرید کتاب، از طرف عطف کتاب سراغ آن‌ها می‌رود... چون اسم کتاب و نویسنده از آن طرف قابل خواندن و شناسایی است... اما در این جای دنیا این طوری نبود که. يك كتابخانه‌ي پشت و رو! بله... فروشنده‌ی بدعنق شیرازی... همه‌ی کتاب‌ها را بر عکس گذاشته بود. او تمام کتاب‌ها را از آن طرف... طرف ِ برش یا همان قسمتی که کتاب‌ها را ورق می‌زنیم، در قفسه چیده بود...چه جالب!... باید می‌دیدید... یعنی برای دانستن اینکه چه کتابی در قفسه‌ها هست یا نیست... دست کم و در حالت خوش‌بینانه بایستی... یک شبانه‌روز در آن جا معطل می‌شدید تا دانه‌دانه کتاب‌ها را بردارید و ببینید... آیا همانی است که می‌خواهید... و دوباره بگذارید سرجایش... و آن یکی را بردارید... تازه اگر موفق می‌شدید از گرد و خاک و سرفه‌... جان سالم به در ببرید و یک پنجم کتاب‌ها را هم بازبینی کنید... تازه به جای خوبش می‌رسیدید... این که ... آیا فروشنده‌ی مرموز... اعصاب مصاب دارد شما را تحمل کند؟...

یک جور دیگر بخواهم بگویم این می‌شود که فکر کنید جایی هستید که اصلن نمی‌توانید حدس بزنید مقابل شما چه چیزهایی است و خودتان باید دست به کار شوید و یک پیرمرد ِ به اصطلاح فروشنده و کاملن برازنده‌ی این مکان هم... با دو عینک... یکی دسته‌شاخی روی دماغ عقابی‌اش‌... و یکی هم بالای سرش... در حالی که یک کتاب بزرگ... خیلی بزرگ... در حد و اندازه هزار و یک شب... کنار دستش است و دارد چرتکه می‌اندازد و جوابت را هم درست و حسابی نمی‌دهد... آن جا باشد، دیگر چیزی کم نداری...
لاکردار، روی خوش نشان نداد تا سراغ دومین کتاب را از او بگیریم... تا آمدم بگویم از فلان نویسنده کتاب دارین؟... با همان قیافه‌ی درهم... بدون این که عضلات صورتش کوچک‌ترین تکانی بخورد... زیر لبی گفت: «نمی‌دونم... خودتون بگردید ببینید هست؟»

آخر مرد حسابی! بین ِ حداقل هف هش هزار کتاب... که هیچ کدام‌شان را هم عین بچه آدم نچیدی تا ببینیم چه کوفتی می‌خواهم... از کجا بدانم تو چه داری و من چه می‌بینم تا بخواهم؟؟؟؟
عجب جایی بود. به نظرم کتاب‌های مهمی در آن جا بود... اما پیرمرد نمی‌دانست... یا می‌دانست و می‌خواست کرم‌هایی پیدا شوند و بروند... دانه دانه کتاب‌ها را بجورند و بخرند...
من اگر وقت داشتم... یا اگر کمی از فروشنده رو می‌دیدم... قطعاً... ماندگار می‌شدم... با این که چند کتاب را هم از قفسه برداشتم...و سرفه‌کنان...‌ اشک در چشمانم جمع شد...
حیف. آن‌ همه کتاب و این همه بی‌حوصله‌گی...
دائم دارم به آن کتابخانه و كتاب فروش فکر می‌کنم... همان جایی که به نظر يك شاهکار است و يك... ««نِک پلوس اولترا *»» . کاش می‌دیدم... آن‌همه کتاب... کتاب‌های قدیمی که با خواننده‌هاشان قهر کرده‌اند... چه هستند آخر؟
.
.
.
* Nec Plus Ultra عبارتی که هرکول بر کوههای کالیه نوشت... همان جایی که فکر می‌کرد مرز جهان است و از آن فراتر چیزی نیست.
.
.
پ.ن. سال 86 هم شيراز بودم ... اما هرگز این کتابخانه را ندیدم ... عجیب است... شاید کرکره‌اش را کشیده بود آن موقع...
.
.
.

۱۳۸۹/۰۶/۰۶

حرفه: سُست مدرنيست

.
.
.

انيميشن ‹‹مري و مكس›› را هر از گاهي مي‌بينم... تكه تكه يا وقت كنم از اول تا آخر... همان كارتوني كه عروسك‌هاي خميري‌اش با دست درست شده‌اند و خيلي ساده... از رابطه انسانيت مي‌گويند... همان چيزي كه در فيلم‌ها و تئاترها پيدايش نمي‌كنيم و اين انيميشن... از همان‌ها مي‌گويد...
بعد از ديدن... انگار مي‌خواهيم به دوست عزيزي كه دوستش داريم صادقانه بگوييم: من تو را براي آن چيزهايي كه نداري دوست دارم... و اين كه... چه طور... تمام همت نداشته‌ات را خرج كردي... سعي كردي تا او باورش بشود... مثل آن ماهي ِ توي تنگ آب ِ اتاق ِِ مكس... (نمي‌دانم اسمش هنري ِ چندم بود) كه بعد از رسيدن نامه‌ي مري به مكس... سرخوشانه و شوخ و شنگ... چشمك مي‌زد... از او مي‌خواهد... باور كند ... چون ماهي... دوستي را مي‌فهمد و تازه چشمك هم مي‌زند...
براي تصوير كردن اين صحنه، سراغ كارتون‌هاي ژاپني و اينا نرويد...
ديگر اين كه اگر مانند دكتر برنارد هازل هاوف (مشاور و دكتر مكس) معتقد باشيم كه دوستي از قلب مي‌آيد نه از چشم... دو حالت دارد: يا بايد خيلي خوش‌شانس باشيم تا با خود ِ مكس دوست شويم... تا به‌مان ياد بدهد رابطه دوستي... يعني قبول يك آدم با تمام نداشته‌هايش...
يا اصلاً قيدش را بزنيم چون طبق سنت ِ پست مدرنيست ِ ايرانيزه شده ... چنين چيزي... معنا ندارد يا ديگر مد نيست...
.
.

مورد دوم را مي‌خواستم اول بگويم ... به لحاظ اهميت آن... ولي چه فرقي مي‌كند... مي‌خواستم بگويم اين مادر ق... ها .. شايد بخواهند براي ‹شيوا نظرآهاري› حكم محاربه را قطعي كنند... نمي‌دانم... شايد فكر مي‌كنند ‹شيوا نظرآهاري› فقط يك نفر است...
.
.

سومين مورد هم عين دومي است.

.
.
.

۱۳۸۹/۰۵/۲۶

كي از قرمز مي‌ترسه...

.
.
.


Who's Afraid of Red, Yellow and Blue
Barnett Newman 1966

.
.
- چه كسي از قرمز مي‌ترسد، زرد و آبي؟

نقاشي از: بارنت نيومن / 1966

.
.
.

۱۳۸۹/۰۵/۲۴

خود ِ خود نشانه است!

.
.
.




.
.
.
خب! عكس كه بدون شرح است. اما من چند خطي را همينطوري... بگويم.. آخر نمي‌توانم راجع به اين خوشبختي و تطابق بين استعداد ملت و توقع‌شان... چيزي نگويم...
.
.
مي‌خواهم بگويم... چه هم‌وطن‌هاي گوگولي‌ايي داريم... به قول آن خواننده‌ي جديد ِجفنگ كه مي‌چرخد و مي‌خواند: «همه چي آرومه»... همه چيز واقعا آرام است... فقط مانده بود اين آقا... و خانواده‌اش احساس كنند كه رمزي از رموز شاد زيستن را كشف كرده‌اند و چه‌قدر خوشبخت‌اند...
.
.
-تا جايي كه يادم است و خدا را شاهد مي‌گيرم كه تا به حال... چشمانم توهم نزده ... اين قبيل تابلونويسي‌ها را براي حاج خانوم و حاج آقاهايي ديده بودم كه از عتبات عاليات مي‌آمدند و... خب... دليل مذهبي داشت و قابل احترام...
.
.
اما خدا مي‌داند اين مدل جديد تابلو... مرا ياد يكي از نشانه‌هاي قطعي ظهور آقا... انداخته... كه صداي پايش هم به گفته رهبر فرزانه... نزديك است....هه... اصلن مي‌گويم بياييم بي‌خيال اين اوضاع آرام و روح‌نواز بشويم ... و برويم دنيال چيستي ِ رمز خوشبختي ِ خانواده‌ي اين آقاي ِ ژوهانسبورگ ديده... و ببينيم چه طور... تا اين اندازه(در حد نخود)... توقع‌شان را از زندگي... پايين‌آورده‌اند و از زندگي‌شان لذت مي‌برند...


.
.
.

==›› بالاخره موفق شدم يك عكس در وبلاگ بگذارم : ) براي بهتر ديدن عكس ِ "مردي كه ديد!"... روي آن كليك كنيد.
.
.
.

اين سوژه‌ها احتمالن فقط در ايران قابليت ظهور دارند؟!!


.
.
.

۱۳۸۹/۰۵/۲۰

مرگ ديررس ِ باكونين

.
.
.
آدم بعضي كتاب‌ها را كه مي‌خواند نمي‌تواند ازشان بگذرد چون آن قدر خوب و خواندني‌اند كه دلش مي‌خواهد آن را معرفي كند تا ديگران هم در اين لذت شريك‌اش بشوند. «تبعيديان سودايي» از همين كتابهاست... ماجراي نسلي از روشنفكران روسي نسل 1840 كه در روسيه تزاري ِ نيكلاي اول به سبب فشار حكومت ديكتاتور... به اروپا مهاجرت كردند تا فعاليت‌هاي خود را ادامه دهند و انديشه‌هاشان را از همان جا منتشر كنند. "كار" به زندگي نسلي از روشنفكران روس- در نيمه ي قرن نوزدهم- مي‌پردازد كه علي‌رغم فشار سيستم حكومت استبدادي خاندان رومانف هدف‌شان اصلاح كشور و دلسوزي براي ميهن است و در آن جا است كه موفق مي‌شوند برخي از شورانگيزترين مكتب‌هاي فكري قرن نوزدهم را تاسيس كنند... همان افكاري كه به قرن بيستم و اكنون هم كشيده شده است.
"كار" كه خود، نويسنده و مبارز سوسياليست انگليسي است در پژوهش‌ خود، روش ويژه‌اي را بكار برده و خواننده را سرشار از لذت مي‌كند چرا كه به محض آمدن نام تاريخ... انتظار مي‌رود با متني خشك و دور از وقايع سروكار داشته باشيم، اما نويسنده "رمان" را وارد تاريخ كرده و گونه‌اي «مستند رمان» نوشته است.
در بين چهره‌هايي كه زندگي خصوصي و عمومي آنها را مي‌خوانيم.... دو چهره سرشناس «الكساندر هرتسن و ميخائيل باكونين» از ديگران خواندني‌ترند... همان دو نفري كه يكي در راه دموكراسي بورژوايي و ديگري در روش آنارشيزم بنيانگذار جنبشي بودند كه دامنه‌اش روسيه را فرا گرفت. "كار" مي‌گويد: هر دو نابغه بودند، اما باكونين دير مرد، (يعني زماني كه زمامداران حزب بلشويك مكتب فكري او را طرد كرده بودند) و شايد بتوان گفت... هرتسن به موقع مرد، زيرا در دوران كمونيست‌ها، ميداني در مسكو به نام او موصوف شد و مهم‌تر از آن، ماركس نيز برخلاف باكونين... جواز حقانيت هرتسن را صادر كرده بود...

ديگر اين كه: دوره خفقان نيكلاي اول، براي آن‌هايي كه مي‌خواستند پيشرو باشند و نه پيرو... محاسن و معايبي داشت. رمانتيك‌هايي مانند هرتسن، آگاريوف و باكونين همواره جلوتر از ديگران بودند و هر كدام به روش خود... عقايدي داشتند... به عنوان مثال باكونين يك چريك مبارزي بود كه بي‌وقفه مي‌خواست آرمان‌هاي بلندپروازانه خود را در زندگي مردم رواج دهد... دريغ از اين‌كه خودش از اداره زندگي روزانه‌ ناتوان بود. باكونين تا ‌آن جا كه مي‌توانست سعي كرد تندتر از بقيه برود... و افكار ويرانگري داشت كه بي‌معطلي خواهان اجراي آن بود... همان‌هايي كه سرانجام خود را نيز گرفتار كرد و در انتها رهبر آن‌هايي شد كه در همان زمان هم او را از مد افتاده به حساب مي‌آوردند.
.
البته ما از نيكلاي ِ مخوف و ديكتاتور چندان هم ناراضي نيستيم :) چرا كه اگر او نبود... تولستوي نمي‌توانست شاهكار خود را بنويسد. از همان دوراني كه رمانتيسم مد بود... تولستوي با جنگ و صلح‌اش به خوبي ثابت كرد كه تاريخ برخلاف نظريه رمانتيك‌ها، از قانون خاصي پيروي نمي‌كند و مي‌تواند نتيجه‌ي تمام داده‌ها را تغيير بدهد و جناب "كار" هم به روش تولستوي كتابش را نوشته...
.
.
«تبعيديان سودايي» در سال 1380 ترجمه شده و آن چنان جذاب است كه مطلقاً... از يك رمان بزرگ روسي... چيزي كم ندارد.

.
.
.
تبعيديان سودايي
ادوارد هَلِت کار
ترجمه‌ي خشایار دیهیمی
انتشارات: طرح نو/چاپ اول 1380/ 414 صفحه
عنوان اصلي كتاب
: The Romantic Exiles/E. H. Carr/London, 1998
.
.
.

ب.ت. براي خوانندگاني كه اين قبيل كتاب‌هاي تحقيقي داستاني را مي‌پسندند شايد خواندن «متفكران روس» نوشته آيزيا برلين/ ترجمه نجف دريابندري هم لذتناك و جذاب باشد چرا كه او در كتاب كلاسيك خود، به جريان‌هاي فكري پس از سالهاي 1848 مي‌پردازد و معرفي‌شان مي‌كند... «« البته به شرطي كه آن را در بازار كتاب پيدا كنند!»»
.
.

==»» مي‌خواستم عكس كتاب را هم اينجا بگذارم اما با تمام توان و تكنولوژي‌ايي كه در اختيار دارم... نتوانستم.
.
.
.

۱۳۸۹/۰۵/۰۲

در باب جنون اوليه و شكاكيت 1

.
.
.

نمي‌شود تمام آن چيزهايي را كه مي‌خواهم بگويم... اما... به ‌احتمال زياد در اين نوشته يك استثنا خلق شده!... همان اختراع! چرا كه در اين نوشته... من از قبل بازنده‌ام و با سماجت مثال‌زدني مي‌خواهم موفق نشوم. يك شكست‌خورده... خونم حلال!... نيچه مي‌گويد: " با خون خود نوشتن سخت است".. درست مي‌گويد سخت است... بلانسبت مثل اين نوشته!

...

به كار آدميزاد كه نگاه كنيم مي‌بينيم... همين موجود دوپا... چه چيزهايي را كه تا حالا خراب نكرده...بعله... و همچين بيراه نيست بگويم... كار آدم... كلهم اجمعين! خراب كردن است... و جواب اين سوال كه "چيا رو خراب كرده"... مي‌تواند اين باشد: "... همون چيزايي كه اصّن نمي‌دونستيم چي‌ان... و زديم... داغونشون كرديم... چرا كه مي‌خواسيم بدونيم چي‌ان..." از بد روزگار... همان چيزهايي‌ هم كه خودمان اختراعش كرديم... اين وسط... زديم و داغان كرديم... چيزهايي كه نبايد به‌شان گير مي‌داديم... و توجه بيش از حد به‌ آنها باعث نابوديشان شد... چيزهايي مثل خدا، عشق، زندگي و ...! و در خراب كردن اين چيزها از همه‌ي قدرت و توان‌... مايه گذاشتيم... و چه قدر هم افتخار مي‌كنيم...! بيش از حد احساس غرور مي‌كنيم...! حتا از اين بدتر! مجبور شديم برويم آن بالا تا از روبرو نگاهشان نكنيم... آن بالا فكر مي‌كرديم همه چيز را مي‌توانيم بفهميم...!
يك روز... آمديم دانستني‌هامان را ريختيم رو هم!.. تا ببينيم اين خدا چي چي است آخر! از بين جمع... هماني كه ترسوتر و احمق‌تر بود... فوري ادعا كرد كه پيدايش كرده... من كه مي‌گويم براي رسوا نشدنش... تمامش كرده! آنهايي كه از آن احمق... شهامت بيشتري داشتند... گفتند: خدا!!؟؟ كو.. كجاست... از اول هم كه نبوده بي‌پدر... گفتيم به درك! بي‌خيال خدا!.. و واقعاً هم به درك.. گذاشتيم به حال خودش... تا طفل معصوم... مرد. به همين راحتي. بعد همين جمع... مدعي عشق شد... مثل مرغان آقاي عطار معروفه... هر كسي يك تصوري داشت از خوشگلي، و زشتي آن... يكي هم درآمد گفت: "آن چه زشت است شروع عشق است و لاغير" ... لابد منظورش اين بوده كه عشق از همان اولش هم بد و بي‌ريخت بوده (اي تو روحت!) باز هم دانستني‌هامان را ريختيم رو هم! تلنبار...! پيدا نشد... فرق اين با آن بالايي اين بود كه فكر مي‌كرديم مي‌دانيم دنبال چه چيزي مي‌گرديم... ! نتيجه اين شد زديم و معني‌اش را هم خراب كرديم... بدتر از همه اين كه هر كسي... هر جور راحت بود... هر جور دلش خواست... اسم ديوانگي‌ا‌ش راعشق گذاشت... چند نفري هم گفتند بي‌خيال و مسخره كردند و نفي كردند!... و اتفاقاً همين خاك بر سرها بودند كه اول از همه عاشق شدند و آخر سر...!!

من ديگر حال نداشتم به زندگي فكر كنم... رفتم تو كار خنده... گفتم خيلي نازه... خيلي. اما چند نفري از جمع... وسط همان خنده... كه حالا همه‌گير شده بود... گفتند.. "ها... آهان... فهميديم!... اون كه اصن هيچي نيست " و كم‌كم لباها‌شان افتاد پايين... چند نفري‌ هم گفتند براي خلاصي از همه چيز... بياييد به هيچي نبودنشان بخنديم... گل‌درشت‌ترين بهانه... براي رهايي (ديگر دارد حالم به هم مي‌خورد) بعد آمديم به خنده‌ها مشكوك شديم... كي بود كه از همه بلندتر... بهتر ... نازتر... مي‌خنديد... ؟؟؟ ها........؟؟؟ بي‌خيال. خودمان زديم داغان كرديم... آن جمع را هم... زنداني كرديم... كه چي؟ تا نخندند؟؟... اما به خواننده‌اي كه اين‌ها را مي‌خواند... مي‌گويم... بخند... به اين چيزهايي كه مي‌خواني... بلندتر بخند... فقط بخند جان مادرت... تو را به هر چي كه تا حالا اختراع كردي و حفظش كردي... اگر هم ماجرا را نفهميدي... بلندتر بخند!... با آنهايي‌ كه نمي‌دانند خنده چييست... كاري ندارم...
.
.
.

۱۳۸۹/۰۴/۲۸

همين جوري!

.

.

.

آخر كار از اولش هم بدتر!...تازه بعد از چند روز.. كار من همچنان "آفرين دختر خوب" است... يك جوري حال ِ خوب.. تلقين! با سرم ِ اضافه.. كه چه شود؟... اتاقم را به خودم معرفي كنم... آروغ نوآوري! جابجايي خانه!
دوستي مي‌گفت "يك چيزي بنويس از اتاق تازه‌ت" دارم همين كار را مي‌كنم.. چه تنوعي! شيرين، دلچسب! مثل دو گيلاس شامپاني.. بزن نوش جان!
آن وقت مي‌گويند چرا جاي جديد را دوست نداري.. خسته به نظر مي‌آيي؟ پند و اندرز نه‌ها... خبري نيست... دوستانه مي‌گويند ... اما من اينجا مضطربم... دلتنگي كه ديالكتيك سرش نمي‌شود... وقت فكر كردن زياد دارم... توي اين روزها كلي فكر كردم... دارم مي‌بينم چه چيزي بيشتر از همه به‌ام ضربه مي‌زند... شايد سقف بلند اين اتاق.. شايد ديوارهاي غريبه... قبلي را جايي گفته بود... كه مي‌خواستند روي سرم خراب شوند... ولي خوب بودند... دارم به آن‌هايي كه از تنوع حرف مي‌زنند فكر مي‌كنم... دارم مجسم‌شان مي‌كنم... اداي توريسم‌ها را درمي‌آورند و سعي مي‌كنند از خانه‌شان يك جاي ديدني بسازند.. و همين‌ها براي ارضاي ذهنشان كافي است.... جاي قبلي انگار در هر جايش آينه كاشته بودند... هه! منظورم اسباب و اثاثيه نيست.. مي‌خواهم بگويم همه‌ي ديوارها و سقف و زمين و زمانش درست اندازه‌ي من بود... و اتاق من بين آن همه ... و كاملاً جاي خودم را پيدا كرده بودم... معني ندارد... مي‌دانم... نمي‌توانم بگويم چه مرگم است...انگار آن خانه تمام ابعادش متناسب بود.. انگار من هم توي فضاي ديوار جا مي‌شدم ... مي‌دانستم الان از كجا نور مي آيد و كجا راحت نيست…
شايد... بعد از مرتب شدن اوضاع... چند تا چيز ديگر از اين ديوارها و اتاق مانده باشد ... كه مي‌آيم و مي‌گويم... ولي همين كه تا حالا سقط نشدم نشانه‌ي خوبيست... يك آنسامبل از دختران ِ نمونه ... تازه اين را هم بگويم كه احترام به نوستالژي معني ندارد... به مرضي مبتلا شدم... به يقين.. و چه چيزي شده‌ام! ويرجينيا هر چه قدر هم از "اتاقي از آن خود" حرف بزند هم .. نمي‌داند چه مي‌گويم... نه! شايد دارم حوصله‌تان را سر مي‌برم.. براي پست بعد قول مي‌دهم يك چيزي بگويم كه خوشتان بيايد! مي‌دانم خواننده‌ها دلشان نمي‌خواهد اين جور نوشته‌ها را بخوانند.. اما من خودم مي‌دانم... نه چيزهاي محرك مي‌نويسم نه خنثي... يك خواننده‌اي بايد باشد كه هشدار بدهد به گمانم! اينجا مثل باتلاق... چيزي نيست... پس از در و ديوار يك جايي مي‌گويم... حتي اگر آنجا اتاقم باشد... براي خوش‌بين‌ها ... براي مشنگ‌ها و خل و چل‌هايي كه در دل‌شان مي‌گويند ‹بمان تا روزي كه به جاي جديد عادت كني› ... هم... كيسه صفرايي پر و پيمان و چند عدد تخته سنگِ كليه... خارج از نوبت، آرزو مي‌كنم...!

از جاي خانه نگفتم به‌تان؟ خود ِ خانه.. سينه كش تهران.. يك جايي باور نكردني.. آن هم چه خياباني!.. چه درختاني!.. هن و هن سر بالايي!... اما يك ايرادي دارد .. آن هم اين است كه اشباح ندارد.. هه! باور نمي‌كنيد... اينجا بي‌روح است... اينجا... انگار هر چه توان داري مي‌خواهي خيال باز بشوي و نمي‌شود.. با انواع دود... با سيگار... با ابر بالاي سرت از حلق و دلق.. نمي‌گيردت... خيال از در و ديوار اينجا نمي‌گذرد. خانه‌اي كه تخيل آدم را به كار نيندازد كه خانه نيست...

اين جابجايي اصلاً به زحمتش نمي‌ارزيد به هيچي نمي‌ارزيد... نه اين كه فكر كنيد از چيزهاي جديد و مدرن بدم مي‌آيدها.. نه.. اما دلم نمي‌خواهدش...شايدً اگر اتفاقي مي‌افتاد ... مي‌گذشتم از آن.. آخر.. آدم از خود گذشته‌اي ام! ... و براي همين احتمال دارد بدترين چيزها سرم بيايد... اصلاً .. بدتر از همه ... مگر مي‌شود با نظم و انضباط خوش گذراند؟ اينجا همه چيز خود به خود مرتب است...

همين جوري كه اينها را مي‌نويسم.. مي‌خواهم گذشته را پرت كنم توي موزه‌اي چيزي.. و حال را بچسبم... همين است... اگر نه هر چه قدر هم بمانم... بايد بدانم مهم‌ترين چيز روحيه است.. و براي بازسازي .. لازم است...

.
.

=» براي... حالا هرچي... دارم ماركي دوساد ملكوتي مي‌خوانم... وگرنه چپق‌ام كشيده است...!...
.
.
.



ب.ت. سرگرمي اصلي من شناخت اطراف و كشف دور و برم است، به زبان ديگر، شيرجه رفتن در دل محيط و مكانهايي كه شايد پيش پا افتاده هم باشند برايم جالب است، ديگر اين كه كشف يك خانه يا اتاق به ويژه اگر تر و تازه‌ باشد از همه چيز برايم مهمتر است... كلاً يك جور آهن‌رباست كه مرا جذب مي‌كند حتا اگر آنجا خانه فراني باشد، اما... چيزهايي كه مربوط به صاحب اينجاست را بگذاريد به حساب فانتزي‌هاي فراني. اصل، خواندن و باورپذيري مخاطب است. بعد از گذاشتن نقطه اين چند خط را هم اضافه كنم: صاحب اين وبلاگ سعي ميكند از كلمه ها جلو بيفتد. حالا تا چه قدر موفق بوده را نمي‌دانم. توضيحي بود تا حدي ضروري براي بعضي مخاطبان كه گاهي مي‌آيند اينجا و چيزهايي را مي‌خوانند. در ضمن با خودشناسي كاري ندارم... بيشتر بازي را دوست دارم!

.

.

.

۱۳۸۹/۰۳/۱۸

موزیک

.
.
.
من نوشتم بارون/ سیمین قدیری
http://www.4shared.com/audio/Wb2rZtP7/Man_Neveshtam_Baroon.htm

.
.
.

شعر از احمدرضا احمدی:

روی دیوار سفید خونه‌مون
من با رنگ سبز یه جاده کشیدم
جاده‌ای پُر از درخت و گل و یاس
جاده‌ای پُر از بهار و عطر یاس
رنگ سبزم کم اومد
باد اومد، پاییز اومد
روی جاده‌ی قشنگ
ابر اومد، بارون اومد
من نوشتم بارون.
روی دیوار سفید خونه‌مون
من با رنگ آبی دریا کشیدم
توی دریای قشنگ رو دیوار
من با رنگ آبی قایق کشیدم
رنگ آبیم کم اومد
موج اومد، بارون اومد
روی دریای قشنگ
ابر اومد، بارون اومد
من نوشتم بارون.
.
.
.

۱۳۸۹/۰۳/۰۸

حکمتانه

.
.
.
گويا امام زين‌العابدين(رحمه‌اله عليه) فرمايشات كردند كه:

"هر آينه قلب‌هايي كه از ياد خدا تهي مي‌شوند، خدا نيز به ازاي آن.. عشق و دوستي ِ غير از خود را به آنان مي‌چشاند."

و اما تعابير فراني (سلام‌اله عليها) كه مي‌فرمايد:
-
- خدا مي‌خواهد فقط و فقط خودش در قلب انسان يك و نيم متري بماند ولاغير.
- آدمی كه مي‌خواهد بعد از فهميدن ماجرا... چموشانه جفتك‌پراني را آغاز كند.
- هر چيزي غير از «خودي» مي‌تواند «غيرخودي» را سكه پول كند.
- عشق چشم ندارد.
- عشق باباقوری است.
- آدم خود را که نمی‌ببيند ... هیچ. ديگري را اصلن نمی‌ببيند.
- خدا چشم ندارد.
- قلبان انسان ... از خلاء... سیاه چاله می‌شود.
- به درك مهم نيست.
.
.
.