۱۳۸۹/۰۴/۲۸

همين جوري!

.

.

.

آخر كار از اولش هم بدتر!...تازه بعد از چند روز.. كار من همچنان "آفرين دختر خوب" است... يك جوري حال ِ خوب.. تلقين! با سرم ِ اضافه.. كه چه شود؟... اتاقم را به خودم معرفي كنم... آروغ نوآوري! جابجايي خانه!
دوستي مي‌گفت "يك چيزي بنويس از اتاق تازه‌ت" دارم همين كار را مي‌كنم.. چه تنوعي! شيرين، دلچسب! مثل دو گيلاس شامپاني.. بزن نوش جان!
آن وقت مي‌گويند چرا جاي جديد را دوست نداري.. خسته به نظر مي‌آيي؟ پند و اندرز نه‌ها... خبري نيست... دوستانه مي‌گويند ... اما من اينجا مضطربم... دلتنگي كه ديالكتيك سرش نمي‌شود... وقت فكر كردن زياد دارم... توي اين روزها كلي فكر كردم... دارم مي‌بينم چه چيزي بيشتر از همه به‌ام ضربه مي‌زند... شايد سقف بلند اين اتاق.. شايد ديوارهاي غريبه... قبلي را جايي گفته بود... كه مي‌خواستند روي سرم خراب شوند... ولي خوب بودند... دارم به آن‌هايي كه از تنوع حرف مي‌زنند فكر مي‌كنم... دارم مجسم‌شان مي‌كنم... اداي توريسم‌ها را درمي‌آورند و سعي مي‌كنند از خانه‌شان يك جاي ديدني بسازند.. و همين‌ها براي ارضاي ذهنشان كافي است.... جاي قبلي انگار در هر جايش آينه كاشته بودند... هه! منظورم اسباب و اثاثيه نيست.. مي‌خواهم بگويم همه‌ي ديوارها و سقف و زمين و زمانش درست اندازه‌ي من بود... و اتاق من بين آن همه ... و كاملاً جاي خودم را پيدا كرده بودم... معني ندارد... مي‌دانم... نمي‌توانم بگويم چه مرگم است...انگار آن خانه تمام ابعادش متناسب بود.. انگار من هم توي فضاي ديوار جا مي‌شدم ... مي‌دانستم الان از كجا نور مي آيد و كجا راحت نيست…
شايد... بعد از مرتب شدن اوضاع... چند تا چيز ديگر از اين ديوارها و اتاق مانده باشد ... كه مي‌آيم و مي‌گويم... ولي همين كه تا حالا سقط نشدم نشانه‌ي خوبيست... يك آنسامبل از دختران ِ نمونه ... تازه اين را هم بگويم كه احترام به نوستالژي معني ندارد... به مرضي مبتلا شدم... به يقين.. و چه چيزي شده‌ام! ويرجينيا هر چه قدر هم از "اتاقي از آن خود" حرف بزند هم .. نمي‌داند چه مي‌گويم... نه! شايد دارم حوصله‌تان را سر مي‌برم.. براي پست بعد قول مي‌دهم يك چيزي بگويم كه خوشتان بيايد! مي‌دانم خواننده‌ها دلشان نمي‌خواهد اين جور نوشته‌ها را بخوانند.. اما من خودم مي‌دانم... نه چيزهاي محرك مي‌نويسم نه خنثي... يك خواننده‌اي بايد باشد كه هشدار بدهد به گمانم! اينجا مثل باتلاق... چيزي نيست... پس از در و ديوار يك جايي مي‌گويم... حتي اگر آنجا اتاقم باشد... براي خوش‌بين‌ها ... براي مشنگ‌ها و خل و چل‌هايي كه در دل‌شان مي‌گويند ‹بمان تا روزي كه به جاي جديد عادت كني› ... هم... كيسه صفرايي پر و پيمان و چند عدد تخته سنگِ كليه... خارج از نوبت، آرزو مي‌كنم...!

از جاي خانه نگفتم به‌تان؟ خود ِ خانه.. سينه كش تهران.. يك جايي باور نكردني.. آن هم چه خياباني!.. چه درختاني!.. هن و هن سر بالايي!... اما يك ايرادي دارد .. آن هم اين است كه اشباح ندارد.. هه! باور نمي‌كنيد... اينجا بي‌روح است... اينجا... انگار هر چه توان داري مي‌خواهي خيال باز بشوي و نمي‌شود.. با انواع دود... با سيگار... با ابر بالاي سرت از حلق و دلق.. نمي‌گيردت... خيال از در و ديوار اينجا نمي‌گذرد. خانه‌اي كه تخيل آدم را به كار نيندازد كه خانه نيست...

اين جابجايي اصلاً به زحمتش نمي‌ارزيد به هيچي نمي‌ارزيد... نه اين كه فكر كنيد از چيزهاي جديد و مدرن بدم مي‌آيدها.. نه.. اما دلم نمي‌خواهدش...شايدً اگر اتفاقي مي‌افتاد ... مي‌گذشتم از آن.. آخر.. آدم از خود گذشته‌اي ام! ... و براي همين احتمال دارد بدترين چيزها سرم بيايد... اصلاً .. بدتر از همه ... مگر مي‌شود با نظم و انضباط خوش گذراند؟ اينجا همه چيز خود به خود مرتب است...

همين جوري كه اينها را مي‌نويسم.. مي‌خواهم گذشته را پرت كنم توي موزه‌اي چيزي.. و حال را بچسبم... همين است... اگر نه هر چه قدر هم بمانم... بايد بدانم مهم‌ترين چيز روحيه است.. و براي بازسازي .. لازم است...

.
.

=» براي... حالا هرچي... دارم ماركي دوساد ملكوتي مي‌خوانم... وگرنه چپق‌ام كشيده است...!...
.
.
.



ب.ت. سرگرمي اصلي من شناخت اطراف و كشف دور و برم است، به زبان ديگر، شيرجه رفتن در دل محيط و مكانهايي كه شايد پيش پا افتاده هم باشند برايم جالب است، ديگر اين كه كشف يك خانه يا اتاق به ويژه اگر تر و تازه‌ باشد از همه چيز برايم مهمتر است... كلاً يك جور آهن‌رباست كه مرا جذب مي‌كند حتا اگر آنجا خانه فراني باشد، اما... چيزهايي كه مربوط به صاحب اينجاست را بگذاريد به حساب فانتزي‌هاي فراني. اصل، خواندن و باورپذيري مخاطب است. بعد از گذاشتن نقطه اين چند خط را هم اضافه كنم: صاحب اين وبلاگ سعي ميكند از كلمه ها جلو بيفتد. حالا تا چه قدر موفق بوده را نمي‌دانم. توضيحي بود تا حدي ضروري براي بعضي مخاطبان كه گاهي مي‌آيند اينجا و چيزهايي را مي‌خوانند. در ضمن با خودشناسي كاري ندارم... بيشتر بازي را دوست دارم!

.

.

.

۴ نظر:

  1. زمان مرحم خوبيست. من هوس سنگ كليه نكردم (قسم ميخورم) اما يك مقاومتي در آدمها وجود دارد براي چيزهاي جديد. دلايل شما قابل تامل اند اما هنوز زمان لازم داريد تا حس راحتي به شما دست بدهد.
    اين سومين كامنت من در اين وبلاگ است و به طور مفصل دلايلم را توضيح داده بودم كه پريد
    http://teng2.wordpress.com/

    پاسخحذف
  2. به مهندس خسته: يك جور آلرژي به زمان پيدا كردم. جادوي نوشتن را هم در نظر بگيريم... اوضاع بهتر است. ممنون از پيشنهادتان. براي مشكل كامنتگير وبلاگ، راه حلي به نظرم نمي رسد. بلاگ اسپات اين امكان را دارد كه خواننده ها را از كامنت گذاشتن منصرف كند :) در هر صورت تشكر ميكنم.

    پاسخحذف
  3. حس خوبی بود خوندن نوشته ات ... یک داستان کوتاه خوب انگاری داشت خودش رو توی وازه هات این ور و اون ور می کرد ... بعد از مدت ها یک متن خوب توی دنیای اینترنت خوندن عجیب مزه می ده.

    پاسخحذف
  4. مرسی امید جان. حس دیدن یه دوست خوب توی اینترنت هم نایابه. خیلی.

    پاسخحذف