.
.
.
«در دوره خاصی از خودشناسی، خود را نفرتانگیز مییابی، میبینی چیزی نیستی مگر لانه موش صحرایی که کثافتهای زیادی در خود پنهان کرده است. کثافتهایی که در آن جا مییابی فطری و ذاتی هستند. میفهمی که با همین بار به دنیا قدم گذاشته و به همین دلیل به طرزی فهمناشدنی یا شاید هم بسیار فهمشدنی از این جهان خواهی رفت. این کثافت عمیقترین چیزی است که مییابی.»
کافکا
.
.
.
۱۳۸۹/۰۷/۲۹
بدون عنوان!
.
.
.
یکی نیست به این داستان اولیها (بعضیهاشان) بگوید: آخه باباجان! وقتی آن انتشاراتی بدبخت را اجی مجی کردی تا اراجیفت را چاپ کند... خواهشا دیگر توی بوق و کرنا.. مجله یا سایت ... از سوراخ سنبههای پر نشدهی داستانت نگو... و به روش عاقل اندر سفیه... مصاحبه راه نینداز.
تو کارت را انجام دادی... حالا خوب یا بد... عقب بایست. از این بدترش نکن. این خوانندهها هستند که از این به بعد نظر میدهند.
به کی باید گفت آخر...
.
.
.
: ویرایش: سمبه به سنبه تبدیل شد
.
.
یکی نیست به این داستان اولیها (بعضیهاشان) بگوید: آخه باباجان! وقتی آن انتشاراتی بدبخت را اجی مجی کردی تا اراجیفت را چاپ کند... خواهشا دیگر توی بوق و کرنا.. مجله یا سایت ... از سوراخ سنبههای پر نشدهی داستانت نگو... و به روش عاقل اندر سفیه... مصاحبه راه نینداز.
تو کارت را انجام دادی... حالا خوب یا بد... عقب بایست. از این بدترش نکن. این خوانندهها هستند که از این به بعد نظر میدهند.
به کی باید گفت آخر...
.
.
.
: ویرایش: سمبه به سنبه تبدیل شد
۱۳۸۹/۰۷/۲۲
.
.
.
باید لم داده باشی رو مبل... فنجان چای و تخمه آفتابگردانی... چیزی هم روی میز... و چشم دوخته باشی به رقص پاهای مسي ... به سرعت و برتری کاملشون... به سرسختی و فریبندگی ِ پیچیدن و آمیختنشون... تا بدونی لذت فوتبال دیدنِ من... آن هم در حريمِ قاب شدهی سبز... از غافلگیری چشمنواز این لحظههاست... لحظههایی که Messi جادو میکند...
.
.
.
.
.
باید لم داده باشی رو مبل... فنجان چای و تخمه آفتابگردانی... چیزی هم روی میز... و چشم دوخته باشی به رقص پاهای مسي ... به سرعت و برتری کاملشون... به سرسختی و فریبندگی ِ پیچیدن و آمیختنشون... تا بدونی لذت فوتبال دیدنِ من... آن هم در حريمِ قاب شدهی سبز... از غافلگیری چشمنواز این لحظههاست... لحظههایی که Messi جادو میکند...
.
.
.
۱۳۸۹/۰۷/۱۸
معرکه در معرکه
.
.
.
«هشت نفری چشم دوخته بودند به تانکها. خیلی تانک بود. چند تاییشان عقبتر بودند یک نیمدایره درست کرده بودند. یک مرتبه همه با هم راه افتادند. بچهها آرپیجیها را آماده کردند. قرار شد فقط تانکهای یک سمت را بزنند که حساب کار دست بقیه بیاید.
اولین آرپیجی را که زدند تانک اول آتش گرفت. از خوشحالی پایین و بالا میپریدند. همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. اولین بار بود توی عمرشان که آرپیجی میزدند اما هنوز تانکها داشتند همان طور جلو میآمدند. نفر دوم و سوم هم زدند، بعد باز نفر اول. گوششان وزوز میکرد. چندتا آرپیجی دیگر هم که زدند دیگر صدای هم را بد میشنیدند. آرپیجیها یکیش نمیخورد.. یکیش بغل تانک میخورد. تانکها هم همین طور میآمدند. هر چه جلوتر میآمدند، آرپیجیها کم تر خطا میرفت. اما باز میآمدند. خیلی نزدیک شده بوند. اولین تمرین جنگی بچهها خود جنگ بود؛ جنگ واقعی.»
از: اشغال؛ تصویر سیزدهم/ روایت چهل و پنج روز مقاومت در خرمشهر
نوشته: محمدرضا ابوالحسنی/انتشارات روایت فتح/1382
..
.
ب.ت. روایت مقاومت چهل و پنج روزهی خرمشهر را باید خواند. انصافاً خواندنی است.
در مقدمهی کتاب آمده که این سری از روایت... قصد دارد کاری کند تا «به آن چیزی که روایت میکند نزدیک باشد. در دل معرکه باشد و کاری کند هر کس آن را بخواند، احساس کند خودش هم دست کم لحظهای در دل معرکه بوده است.
.
.
.
.
.
«هشت نفری چشم دوخته بودند به تانکها. خیلی تانک بود. چند تاییشان عقبتر بودند یک نیمدایره درست کرده بودند. یک مرتبه همه با هم راه افتادند. بچهها آرپیجیها را آماده کردند. قرار شد فقط تانکهای یک سمت را بزنند که حساب کار دست بقیه بیاید.
اولین آرپیجی را که زدند تانک اول آتش گرفت. از خوشحالی پایین و بالا میپریدند. همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. اولین بار بود توی عمرشان که آرپیجی میزدند اما هنوز تانکها داشتند همان طور جلو میآمدند. نفر دوم و سوم هم زدند، بعد باز نفر اول. گوششان وزوز میکرد. چندتا آرپیجی دیگر هم که زدند دیگر صدای هم را بد میشنیدند. آرپیجیها یکیش نمیخورد.. یکیش بغل تانک میخورد. تانکها هم همین طور میآمدند. هر چه جلوتر میآمدند، آرپیجیها کم تر خطا میرفت. اما باز میآمدند. خیلی نزدیک شده بوند. اولین تمرین جنگی بچهها خود جنگ بود؛ جنگ واقعی.»
از: اشغال؛ تصویر سیزدهم/ روایت چهل و پنج روز مقاومت در خرمشهر
نوشته: محمدرضا ابوالحسنی/انتشارات روایت فتح/1382
..
.
ب.ت. روایت مقاومت چهل و پنج روزهی خرمشهر را باید خواند. انصافاً خواندنی است.
در مقدمهی کتاب آمده که این سری از روایت... قصد دارد کاری کند تا «به آن چیزی که روایت میکند نزدیک باشد. در دل معرکه باشد و کاری کند هر کس آن را بخواند، احساس کند خودش هم دست کم لحظهای در دل معرکه بوده است.
.
.
.
.
ferani
۱۳۸۹/۰۷/۱۴
کتابخانهی عجیب...!
.
.
.
برای دیدن عجیبترین کتابخانه دنیا لازم نیست دنیا را بگردیم یا فکر کنیم كه اینجا... نمیتوانیم آن را ببینیم. کافیست فقط یک سری به شیراز بزنیم. در یکی از خیابانهای مهم شیراز... (اسمش شاید وکیلی بود... ندیدم چه بود... اما از شواهد و قرائن برمیآمد یکی از خیابانهای استراتژیک شیراز است...) که اتفاقا از سرو روان و دهان ِ چون پسته و ابروهای شمشیرگون ِ مورد ِ علاقهی حافظ عزیزم هم اثری ندیدم (در عوض هر چه بخواهید ...دخترهای خپل با سر و وضعی دهها برابر تهران... که خدا وکیلی... اعتراف میکنم... کم آوردم بین آن همه... با مانتوهای بدننما و پا لخت و ... که آخرین مدها را رعایت کرده بودند) کتابخانهای دیدم... واقعا عجیب...
در گشت و گذارمان به طور اتفاقی وارد آن کتابخانه... شدیم.... بوی رطوبت و کاغذهای قدیمی آدم را مست میکرد...و به دنبال خود میکشاند . زیر لبی به دوستم گفتم: ببینی الان چه چیزهایی اینجا پیدا میکنم و... آخ جان و... بله.
ظاهر کتابخانه فرقی با آنچه تا حالا دیده شده، نداشت... به طور معمولی، هزاران کتاب در قفسههای فلزی بیرنگ و رو... جا گرفته بودند... اما بعد از اینکه... یک دوری زدم و همه جا را از نظر گذراندم... کنجکاو شدم و با خود گفتم... اینجا چرا اینطوری است؟؟؟ اصلن... لازم نبود معطل شوم... آخر، اینجا همان جای عجیب بود...
گفتن ندارد که یک کتابخوان در همه جای دنیا... برای خرید کتاب، از طرف عطف کتاب سراغ آنها میرود... چون اسم کتاب و نویسنده از آن طرف قابل خواندن و شناسایی است... اما در این جای دنیا این طوری نبود که. يك كتابخانهي پشت و رو! بله... فروشندهی بدعنق شیرازی... همهی کتابها را بر عکس گذاشته بود. او تمام کتابها را از آن طرف... طرف ِ برش یا همان قسمتی که کتابها را ورق میزنیم، در قفسه چیده بود...چه جالب!... باید میدیدید... یعنی برای دانستن اینکه چه کتابی در قفسهها هست یا نیست... دست کم و در حالت خوشبینانه بایستی... یک شبانهروز در آن جا معطل میشدید تا دانهدانه کتابها را بردارید و ببینید... آیا همانی است که میخواهید... و دوباره بگذارید سرجایش... و آن یکی را بردارید... تازه اگر موفق میشدید از گرد و خاک و سرفه... جان سالم به در ببرید و یک پنجم کتابها را هم بازبینی کنید... تازه به جای خوبش میرسیدید... این که ... آیا فروشندهی مرموز... اعصاب مصاب دارد شما را تحمل کند؟...
یک جور دیگر بخواهم بگویم این میشود که فکر کنید جایی هستید که اصلن نمیتوانید حدس بزنید مقابل شما چه چیزهایی است و خودتان باید دست به کار شوید و یک پیرمرد ِ به اصطلاح فروشنده و کاملن برازندهی این مکان هم... با دو عینک... یکی دستهشاخی روی دماغ عقابیاش... و یکی هم بالای سرش... در حالی که یک کتاب بزرگ... خیلی بزرگ... در حد و اندازه هزار و یک شب... کنار دستش است و دارد چرتکه میاندازد و جوابت را هم درست و حسابی نمیدهد... آن جا باشد، دیگر چیزی کم نداری...
لاکردار، روی خوش نشان نداد تا سراغ دومین کتاب را از او بگیریم... تا آمدم بگویم از فلان نویسنده کتاب دارین؟... با همان قیافهی درهم... بدون این که عضلات صورتش کوچکترین تکانی بخورد... زیر لبی گفت: «نمیدونم... خودتون بگردید ببینید هست؟»
آخر مرد حسابی! بین ِ حداقل هف هش هزار کتاب... که هیچ کدامشان را هم عین بچه آدم نچیدی تا ببینیم چه کوفتی میخواهم... از کجا بدانم تو چه داری و من چه میبینم تا بخواهم؟؟؟؟
عجب جایی بود. به نظرم کتابهای مهمی در آن جا بود... اما پیرمرد نمیدانست... یا میدانست و میخواست کرمهایی پیدا شوند و بروند... دانه دانه کتابها را بجورند و بخرند...
من اگر وقت داشتم... یا اگر کمی از فروشنده رو میدیدم... قطعاً... ماندگار میشدم... با این که چند کتاب را هم از قفسه برداشتم...و سرفهکنان... اشک در چشمانم جمع شد...
حیف. آن همه کتاب و این همه بیحوصلهگی...
دائم دارم به آن کتابخانه و كتاب فروش فکر میکنم... همان جایی که به نظر يك شاهکار است و يك... ««نِک پلوس اولترا *»» . کاش میدیدم... آنهمه کتاب... کتابهای قدیمی که با خوانندههاشان قهر کردهاند... چه هستند آخر؟
.
.
.
* Nec Plus Ultra عبارتی که هرکول بر کوههای کالیه نوشت... همان جایی که فکر میکرد مرز جهان است و از آن فراتر چیزی نیست.
.
.
پ.ن. سال 86 هم شيراز بودم ... اما هرگز این کتابخانه را ندیدم ... عجیب است... شاید کرکرهاش را کشیده بود آن موقع...
.
.
.
.
.
برای دیدن عجیبترین کتابخانه دنیا لازم نیست دنیا را بگردیم یا فکر کنیم كه اینجا... نمیتوانیم آن را ببینیم. کافیست فقط یک سری به شیراز بزنیم. در یکی از خیابانهای مهم شیراز... (اسمش شاید وکیلی بود... ندیدم چه بود... اما از شواهد و قرائن برمیآمد یکی از خیابانهای استراتژیک شیراز است...) که اتفاقا از سرو روان و دهان ِ چون پسته و ابروهای شمشیرگون ِ مورد ِ علاقهی حافظ عزیزم هم اثری ندیدم (در عوض هر چه بخواهید ...دخترهای خپل با سر و وضعی دهها برابر تهران... که خدا وکیلی... اعتراف میکنم... کم آوردم بین آن همه... با مانتوهای بدننما و پا لخت و ... که آخرین مدها را رعایت کرده بودند) کتابخانهای دیدم... واقعا عجیب...
در گشت و گذارمان به طور اتفاقی وارد آن کتابخانه... شدیم.... بوی رطوبت و کاغذهای قدیمی آدم را مست میکرد...و به دنبال خود میکشاند . زیر لبی به دوستم گفتم: ببینی الان چه چیزهایی اینجا پیدا میکنم و... آخ جان و... بله.
ظاهر کتابخانه فرقی با آنچه تا حالا دیده شده، نداشت... به طور معمولی، هزاران کتاب در قفسههای فلزی بیرنگ و رو... جا گرفته بودند... اما بعد از اینکه... یک دوری زدم و همه جا را از نظر گذراندم... کنجکاو شدم و با خود گفتم... اینجا چرا اینطوری است؟؟؟ اصلن... لازم نبود معطل شوم... آخر، اینجا همان جای عجیب بود...
گفتن ندارد که یک کتابخوان در همه جای دنیا... برای خرید کتاب، از طرف عطف کتاب سراغ آنها میرود... چون اسم کتاب و نویسنده از آن طرف قابل خواندن و شناسایی است... اما در این جای دنیا این طوری نبود که. يك كتابخانهي پشت و رو! بله... فروشندهی بدعنق شیرازی... همهی کتابها را بر عکس گذاشته بود. او تمام کتابها را از آن طرف... طرف ِ برش یا همان قسمتی که کتابها را ورق میزنیم، در قفسه چیده بود...چه جالب!... باید میدیدید... یعنی برای دانستن اینکه چه کتابی در قفسهها هست یا نیست... دست کم و در حالت خوشبینانه بایستی... یک شبانهروز در آن جا معطل میشدید تا دانهدانه کتابها را بردارید و ببینید... آیا همانی است که میخواهید... و دوباره بگذارید سرجایش... و آن یکی را بردارید... تازه اگر موفق میشدید از گرد و خاک و سرفه... جان سالم به در ببرید و یک پنجم کتابها را هم بازبینی کنید... تازه به جای خوبش میرسیدید... این که ... آیا فروشندهی مرموز... اعصاب مصاب دارد شما را تحمل کند؟...
یک جور دیگر بخواهم بگویم این میشود که فکر کنید جایی هستید که اصلن نمیتوانید حدس بزنید مقابل شما چه چیزهایی است و خودتان باید دست به کار شوید و یک پیرمرد ِ به اصطلاح فروشنده و کاملن برازندهی این مکان هم... با دو عینک... یکی دستهشاخی روی دماغ عقابیاش... و یکی هم بالای سرش... در حالی که یک کتاب بزرگ... خیلی بزرگ... در حد و اندازه هزار و یک شب... کنار دستش است و دارد چرتکه میاندازد و جوابت را هم درست و حسابی نمیدهد... آن جا باشد، دیگر چیزی کم نداری...
لاکردار، روی خوش نشان نداد تا سراغ دومین کتاب را از او بگیریم... تا آمدم بگویم از فلان نویسنده کتاب دارین؟... با همان قیافهی درهم... بدون این که عضلات صورتش کوچکترین تکانی بخورد... زیر لبی گفت: «نمیدونم... خودتون بگردید ببینید هست؟»
آخر مرد حسابی! بین ِ حداقل هف هش هزار کتاب... که هیچ کدامشان را هم عین بچه آدم نچیدی تا ببینیم چه کوفتی میخواهم... از کجا بدانم تو چه داری و من چه میبینم تا بخواهم؟؟؟؟
عجب جایی بود. به نظرم کتابهای مهمی در آن جا بود... اما پیرمرد نمیدانست... یا میدانست و میخواست کرمهایی پیدا شوند و بروند... دانه دانه کتابها را بجورند و بخرند...
من اگر وقت داشتم... یا اگر کمی از فروشنده رو میدیدم... قطعاً... ماندگار میشدم... با این که چند کتاب را هم از قفسه برداشتم...و سرفهکنان... اشک در چشمانم جمع شد...
حیف. آن همه کتاب و این همه بیحوصلهگی...
دائم دارم به آن کتابخانه و كتاب فروش فکر میکنم... همان جایی که به نظر يك شاهکار است و يك... ««نِک پلوس اولترا *»» . کاش میدیدم... آنهمه کتاب... کتابهای قدیمی که با خوانندههاشان قهر کردهاند... چه هستند آخر؟
.
.
.
* Nec Plus Ultra عبارتی که هرکول بر کوههای کالیه نوشت... همان جایی که فکر میکرد مرز جهان است و از آن فراتر چیزی نیست.
.
.
پ.ن. سال 86 هم شيراز بودم ... اما هرگز این کتابخانه را ندیدم ... عجیب است... شاید کرکرهاش را کشیده بود آن موقع...
.
.
.
اشتراک در:
پستها (Atom)