۱۳۸۹/۰۷/۱۴

کتابخانه‌ی عجیب...!

.
.
.
برای دیدن عجیب‌ترین کتابخانه دنیا لازم نیست دنیا را بگردیم یا فکر کنیم كه اینجا... نمی‌توانیم آن را ببینیم. کافیست فقط یک سری به شیراز بزنیم. در یکی از خیابان‌های مهم شیراز... (اسمش شاید وکیلی بود... ندیدم چه بود... اما از شواهد و قرائن برمی‌آمد یکی از خیابان‌های استراتژیک شیراز است...) که اتفاقا از سرو روان و دهان ِ چون پسته و ابروهای شمشیرگون ِ مورد ِ علاقه‌ی حافظ عزیزم هم اثری ندیدم (در عوض هر چه بخواهید ...دخترهای خپل با سر و وضعی دهها برابر تهران... که خدا وکیلی... اعتراف می‌کنم... کم آوردم بین آن همه... با مانتوهای بدن‌نما و پا لخت و ... که آخرین مدها را رعایت کرده بودند) کتابخانه‌ای دیدم... واقعا عجیب...
در گشت و گذارمان به طور اتفاقی وارد آن کتابخانه... شدیم.... بوی رطوبت و کاغذهای قدیمی آدم را مست می‌کرد...و به دنبال خود می‌کشاند . زیر لبی به دوستم گفتم: ببینی الان چه چیزهایی اینجا پیدا می‌کنم و... آخ جان و... بله.
ظاهر کتابخانه فرقی با آنچه تا حالا دیده شده، نداشت... به طور معمولی، هزاران کتاب در قفسه‌های فلزی بی‌رنگ و رو... جا گرفته بودند... اما بعد از اینکه... یک دوری زدم و همه جا را از نظر گذراندم... کنجکاو شدم و با خود گفتم... اینجا چرا این‌طوری است؟؟؟ اصلن... لازم نبود معطل شوم... آخر، این‌جا همان جای عجیب بود...

گفتن ندارد که یک کتابخوان در همه جای دنیا... برای خرید کتاب، از طرف عطف کتاب سراغ آن‌ها می‌رود... چون اسم کتاب و نویسنده از آن طرف قابل خواندن و شناسایی است... اما در این جای دنیا این طوری نبود که. يك كتابخانه‌ي پشت و رو! بله... فروشنده‌ی بدعنق شیرازی... همه‌ی کتاب‌ها را بر عکس گذاشته بود. او تمام کتاب‌ها را از آن طرف... طرف ِ برش یا همان قسمتی که کتاب‌ها را ورق می‌زنیم، در قفسه چیده بود...چه جالب!... باید می‌دیدید... یعنی برای دانستن اینکه چه کتابی در قفسه‌ها هست یا نیست... دست کم و در حالت خوش‌بینانه بایستی... یک شبانه‌روز در آن جا معطل می‌شدید تا دانه‌دانه کتاب‌ها را بردارید و ببینید... آیا همانی است که می‌خواهید... و دوباره بگذارید سرجایش... و آن یکی را بردارید... تازه اگر موفق می‌شدید از گرد و خاک و سرفه‌... جان سالم به در ببرید و یک پنجم کتاب‌ها را هم بازبینی کنید... تازه به جای خوبش می‌رسیدید... این که ... آیا فروشنده‌ی مرموز... اعصاب مصاب دارد شما را تحمل کند؟...

یک جور دیگر بخواهم بگویم این می‌شود که فکر کنید جایی هستید که اصلن نمی‌توانید حدس بزنید مقابل شما چه چیزهایی است و خودتان باید دست به کار شوید و یک پیرمرد ِ به اصطلاح فروشنده و کاملن برازنده‌ی این مکان هم... با دو عینک... یکی دسته‌شاخی روی دماغ عقابی‌اش‌... و یکی هم بالای سرش... در حالی که یک کتاب بزرگ... خیلی بزرگ... در حد و اندازه هزار و یک شب... کنار دستش است و دارد چرتکه می‌اندازد و جوابت را هم درست و حسابی نمی‌دهد... آن جا باشد، دیگر چیزی کم نداری...
لاکردار، روی خوش نشان نداد تا سراغ دومین کتاب را از او بگیریم... تا آمدم بگویم از فلان نویسنده کتاب دارین؟... با همان قیافه‌ی درهم... بدون این که عضلات صورتش کوچک‌ترین تکانی بخورد... زیر لبی گفت: «نمی‌دونم... خودتون بگردید ببینید هست؟»

آخر مرد حسابی! بین ِ حداقل هف هش هزار کتاب... که هیچ کدام‌شان را هم عین بچه آدم نچیدی تا ببینیم چه کوفتی می‌خواهم... از کجا بدانم تو چه داری و من چه می‌بینم تا بخواهم؟؟؟؟
عجب جایی بود. به نظرم کتاب‌های مهمی در آن جا بود... اما پیرمرد نمی‌دانست... یا می‌دانست و می‌خواست کرم‌هایی پیدا شوند و بروند... دانه دانه کتاب‌ها را بجورند و بخرند...
من اگر وقت داشتم... یا اگر کمی از فروشنده رو می‌دیدم... قطعاً... ماندگار می‌شدم... با این که چند کتاب را هم از قفسه برداشتم...و سرفه‌کنان...‌ اشک در چشمانم جمع شد...
حیف. آن‌ همه کتاب و این همه بی‌حوصله‌گی...
دائم دارم به آن کتابخانه و كتاب فروش فکر می‌کنم... همان جایی که به نظر يك شاهکار است و يك... ««نِک پلوس اولترا *»» . کاش می‌دیدم... آن‌همه کتاب... کتاب‌های قدیمی که با خواننده‌هاشان قهر کرده‌اند... چه هستند آخر؟
.
.
.
* Nec Plus Ultra عبارتی که هرکول بر کوههای کالیه نوشت... همان جایی که فکر می‌کرد مرز جهان است و از آن فراتر چیزی نیست.
.
.
پ.ن. سال 86 هم شيراز بودم ... اما هرگز این کتابخانه را ندیدم ... عجیب است... شاید کرکره‌اش را کشیده بود آن موقع...
.
.
.

۵ نظر:

  1. مبهوتم ..دل چرکینم ..خشمناکم

    از خود فرسنگها فاصله دارم ..فاصله ای که کم نمی شود

    پاسخحذف
  2. فرانی عزیز سلام. همان طور که گفتی این جا کتابخانه ست نه کتاب فروشی. فروشنده شاید دلخوشی روزهای جوونیش رو نگه داشته. ولی فضای سنگین کتاب فروشی برای فراری دادن مشتری قابل درکه. خیلی ممنون برای تعریف شیطنت باری که از شیراز داشتی. کجاست آن سرو روان و دل سیمین بران.....

    پاسخحذف
  3. به فریاد دل خسته:
    بله.

    به کوروش:
    سلام کوروش جان. ببخشید بابت تاخیر. به نظرم توی تعریف کتاب فروشی و کتابخونه باید تجدید نظر بشه. آقای فروشنده ای که من دیدم اگه موفق میشد یه روزی یه کتابی بفروشه حتما باهاش خودشو یه دیزی حسابی مهمون میکرد :)
    ممنونم و خوشحال شدم از اینکه هنوز حضور دارید.

    پاسخحذف
  4. سلام)بی نام
    شاید بشه از کتابفروشیهای شیراز ایراد گرفت ولی امکان نداره کسی بتونه از علفای شیراز ایراد بگیره حرف نداره .یکه .
    زمان دانشجویی هم خوابگاهی داشتیم از کاکو های شیراز خیلی زحمت این علفای ناب شیراز برا ما کشید.

    فرانی جان این وبلاگ ما چی شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    پاسخحذف
  5. heif e inja nist. gozashti khak bokhoreh ferani?

    پاسخحذف