.
.
.
انيميشن ‹‹مري و مكس›› را هر از گاهي ميبينم... تكه تكه يا وقت كنم از اول تا آخر... همان كارتوني كه عروسكهاي خميرياش با دست درست شدهاند و خيلي ساده... از رابطه انسانيت ميگويند... همان چيزي كه در فيلمها و تئاترها پيدايش نميكنيم و اين انيميشن... از همانها ميگويد...
بعد از ديدن... انگار ميخواهيم به دوست عزيزي كه دوستش داريم صادقانه بگوييم: من تو را براي آن چيزهايي كه نداري دوست دارم... و اين كه... چه طور... تمام همت نداشتهات را خرج كردي... سعي كردي تا او باورش بشود... مثل آن ماهي ِ توي تنگ آب ِ اتاق ِِ مكس... (نميدانم اسمش هنري ِ چندم بود) كه بعد از رسيدن نامهي مري به مكس... سرخوشانه و شوخ و شنگ... چشمك ميزد... از او ميخواهد... باور كند ... چون ماهي... دوستي را ميفهمد و تازه چشمك هم ميزند...
براي تصوير كردن اين صحنه، سراغ كارتونهاي ژاپني و اينا نرويد...
ديگر اين كه اگر مانند دكتر برنارد هازل هاوف (مشاور و دكتر مكس) معتقد باشيم كه دوستي از قلب ميآيد نه از چشم... دو حالت دارد: يا بايد خيلي خوششانس باشيم تا با خود ِ مكس دوست شويم... تا بهمان ياد بدهد رابطه دوستي... يعني قبول يك آدم با تمام نداشتههايش...
يا اصلاً قيدش را بزنيم چون طبق سنت ِ پست مدرنيست ِ ايرانيزه شده ... چنين چيزي... معنا ندارد يا ديگر مد نيست...
.
.
مورد دوم را ميخواستم اول بگويم ... به لحاظ اهميت آن... ولي چه فرقي ميكند... ميخواستم بگويم اين مادر ق... ها .. شايد بخواهند براي ‹شيوا نظرآهاري› حكم محاربه را قطعي كنند... نميدانم... شايد فكر ميكنند ‹شيوا نظرآهاري› فقط يك نفر است...
.
.
سومين مورد هم عين دومي است.
.
.
.