۱۳۸۹/۰۳/۰۶

مادربزرگ من

.
.
.
چرا تا به حال وقت نكردم به بعضي چيزها افتخار كنم؟! مثلن آن‌هايي كه در گوشه‌اي از زندگي‌مان.. آن دورترها جا ماندند و حالا ديگر نيستند... به هر دليل...

هر طوري كه فكر مي‌كنم و از هر راهي كه مي‌روم مي‌بينم تا به حال خيلي براي مادربزرگم... اين آدم عزيز و تقريباً فراموش شده.. البته نه برای من... وقت گذاشته‌ام... و روزها گذراندم... اما يك بار هم وقت نكردم به او افتخار كنم.
با داده‌هايي كه از او دارم... و خيلي بيشتر...عكس‌هايي كه از او ديده‌ام... آخر.. او بيست و چهار يا بيست و پنج سال پيش مرده... و آنچه كه از او به يادم مانده، چيزي در مايه‌هاي نقش مريل استريپ در فيلم تر و تازه‌ي «جولي و جوليا» است.www.imdb.com/title/tt1135503/

نگاه خيره و خنده‌هاي سرخوش... صداي خاص و آشپزي خوب... جايش خالي... زني بود براي خودش... حيف اين روزها نيست... جاي اين زن مهربان و دوست داشتني خيلي وقت است خالي است... سال‌هاست دارم راجع به او فكر مي‌كنم... اگر بود يه طور ديگري مي‌شد... نمي‌دانم چه‌گونه...
تكه‌تكه‌هاي شخصيت او را .. از دوران كودكي‌ام جمع مي‌كنم... از عكس‌ها... فيلم‌ها و هر چه كه مانده.. به هم مي‌چسبانم... نه... من چيز زيادي از او به خاطر ندارم...
او را با هيچ اندازه و معياري.. در حد مسامحه هم نمي‌توانم مقايسه كنم... شايد كلاسيك بود... شايد هم براي زمان خودش مدرن.. اين‌ها را از روي چيزهايي که از او تعريف مي‌كنند.. حدس مي‌زنم... شايدم هم هيچ‌كدام نبود...
موهاي شلال او از زير روسري پيداست...
عكسي از جواني‌اش نديدم... تا ببينم چه قدر خوشگل بوده... آيا عاشقي هم داشته...مثلاً... از آن عاشق‌هايي كه مادربزرگ‌ها براي نوه‌هاشان تعريف مي‌كنند... از همان‌هايي كه قسمت نشده بهم برسند ... حالا به خاطر حرف پدر يا رسم و رسوم فاميلي... و پسرعاشق بعد از آن برود و بعد از سي سال... برگردد براي ناله و فغان...

پوست صاف مهتابي با لب‌هاي صاف... ملاحتي دارد... خط‌هاي صورتش را بايد ترجمه كنم... ادا و اصولي نبوده.. مادرم مي‌گويد يك زن خانه‌دار. مطيع و فرمانبردار بوده... از آنهايي كه نازي براي كشيدن نداشتند.. بچه‌ها را بزرگ كرده آشپزي كرده...
يادم است قرآن را خوب مي‌خواند.. بلند بلند... و از من و نوه‌هايش مي‌خواست تكرار كنيم... صداي نامفهومي داشت... بم بود كمي... من هميشه گوش‌هايم را تيز مي‌كردم تا خوب بشنوم... از روي عادت لبخندي مي‌زد.. و دوباره تكرار مي‌كرد... آن قدر كه تمام سوره‌هاي كوتاه را با او حفظ كردم... جايزه هم مي‌داد... كشمش يا آب نبات... عيدها هم پول به‌مان مي‌داد... يادمان داد پول را لاي قرآن بگذاريم... مي‌گفت بركتش زياد مي‌شود... هنوز دارم‌شان...
موهاي مرا شانه مي‌كرد... من هيچ وقت موهايش را نديدم...دست‌هاي كوچكش در عكس قشنگ است...با چشمان شاد... مادرم ميگفت كم سختي نكشيده...

اسمش مليحه بود... من به هواي مامان خودم.. مامان صدايش مي‌كردم... به زحمت شش ساله بودم شايدم پنج ساله...با او بودم... تا آن روي كه حالش خيلي خراب شد...آن چند وقتي كه در رختخواب بود را كاملاً يادم است...
خانه‌اش سر كوچه‌مان بود... بيست سال بود كه تنها زندگي مي‌كرد... پيرزن هفتاد ساله‌اي كه موقع راه رفتن.. دست‌هايش را قلاب مي‌كرد پشت كمرش... با لباس‌هاي گل‌دار رنگ روشن... و روسري كه عادت داشت هميشه روي سرش باشد...
يكي از چيزهايي كه به طور واضح از او به يادم مانده.. تخم‌مرغ هم زدن اوست! واقعاً ديدن داشت... آخر بلد بود كيك بپزد.. كيك اسفنجي را از خاله‌ام يادم گرفته بود و ديگر ول كن نبود...
با جديت تخم‌مرغ‌ها هم مي‌زد... مچ دستش كار يك هم‌زن را انجام مي‌داد... آن قدر هم مي‌زد... آن قدر هم مي‌زد...كه سفيده و زرده‌ي بدبخت «مي‌مردند و مي‌رفتند پيش خدا» ... اين عبارت در گيومه را هم از فيلم جولي و جوليا قرض كردم... اينجوري است ديگر...
فيلمي را كه تازه ديده باشي...و خوشت بيايد.. هي روي مغزت راه مي‌رود.. مهم‌تر از همه من را ياد مادربزرگم انداخته...
شايد به نسبت مادربزرگ‌هاي ديگر... شيك تر بود...بالاخره مهارت‌هايش اين جور مي‌گويد.. اين زن خانه‌دار و سنتي...
اما نوه‌اش كه من باشم... هنوز .. اندر خم تخته و چاقوام!... البته از حق نگذريم... آشپزي‌ام بد نيست...
مريل استريپ هر چه قدر نقش زن بی‌حوصله امریکایی را در فیم حوب بازی کرده... مادربزرگ من برعکس آن... زنی به غایت پرحوصله به نظرم می‌آید. برای دیگران همیشه وقت می‌گذاشت... احتمالن تا روزهایش تمام شوند...
مادرم می‌گوید خانه‌اش مرکز جلسات متعدد بود... همان دوره‌هایی که همسایه‌ها به هر بهانه‌ای دور هم جمع می‌شدند و تجربه‌های‌شان را با هم در میان می‌گذاشتند... همچی آدمی بود...
و باز هم... بنده که نوه‌اش باشم... از همسایه‌مان چه می‌دانم... هیچ... مطلقاً هیچ... بله... فقط آمار حیوان‌های رنگارنگ‌شان را دارم.... گفته بودم که ... یک باغ وحش مدرن دارند و اینا...

حرف از فیلم جولی و جولیا افتاد... بد نیست تکه‌ای از فیلم را هم بگویم:
در این فیلم طولانی... خانم جولی که همزاد جولیا چایلد (همان مریل استریپ) است... در امریکا... حدود پنجاه سال بعد از جولیا... دارد همان کارهایی را می‌کند که جولیا... به عنوان زن امریکایی در فرانسه انجام داده... همان فرار از روزمرگی... برای همین، یک وبلاگ درست می‌کند... کاری که در پنجاه سال قبل جولیا نمی‌توانست انجام بدهد چون آن موقع نبود... و قطعاً اگر بود انجامش می‌داد...
جولی پاول تصمیم می‌گیرد در وبلاگ خود، تمام 524 دستور ِ کتاب ِ آشپزی ِجولیا چایلد ِ فقید را تایپ کند. یک ددلاین هم می‌گذارد... تا به موقع تمام کند...
به امید این که هر روز یک پیغامی داشته باشد... به وبلاگش سر می‌زند ...بله... همان کامنت معروف...
هر روز به وبلاگش سر میزند... تا پیام "کامنت داری!" را ببیند...
خب. این هم از روزمرگی‌های زن امروزی نیویورکی!
قهرمان‌های زندگی امروزی، با چک کردن روزانه وبلاگ یا سایت خود... و خواندن چند خط کامنت... از یک رفیق آشنا... یا غیر آشنا... خستگی و بطالت روزانه از تن‌شان خارج می‌شود... و اعتماد به نفس پیدا می‌کنند!
فیلم... خیلی ظریف و دقیق .. از این زاویه به جولی نگاه می‌کند...

فیلم جالبی است. به قول عادل جان...: چه می‌کند این خانم استریپ! با آن صدای نکره‌اش... که واقعاً یک حال اساسی به زن‌های امریکایی بدقواره‌ی دهه‌ی پنجاه داده... و یک ملاحتی فراموش‌نشدنی به صورتش.
.
.
.